● قصه

یکی بود،یکی نبود.غیر از خدا هیچکس نبود.توی یک دنیای بزرگ و پهناور،کشوری بود زیبا و دوست داشتنی.تو جنوب غربی این کشور،شهری بود که مردمش خونگرم و مهربون بودن،ساده و صمیمی.شهرشون اونقدر آباد و زیبا بود که اسمشو گذاشته بودن آبادان.توی این شهر همه با هم خوب بودن.از حال هم خبر داشتن.بدون چشمداشت به هم محبت می کردن و خنده و شادی همیشه مهمون خونه هاشون بود.
یه روز که مردم از خواب بیدار شدن و آماده شدن که برن سر کاراشون،یک دفعه دیدن که شهرشون تیره و تار شده.یه غول بی شاخ و دم با بمب و موشک بهشون حمله کرده بود.مردم مستأصل مونده بودن.نمی دونستن چکار کنن.ناگهان همه شادیهاشون،تبدیل به غصه شد.
غوله روز به روز پیشروی می کرد و خونه های مردمو زیر پاش خراب می کرد.دیگه چاره ای نبود.مردم گروه گروه از شهر خارج می شدن تا شاید فقط بتونن جونشونو نجات بدن.
در آن زمان دخترک هنوز توی شکم مامانش بود.نمی دونست بیرون از اون دنیای کوچیکش چی داره می گذره.مدتی گذشت.وقتش رسیده بود که دخترک پا به این دنیا بذاره.تو یه روز سرد بهمن به دنیا اومد.تو یه شهر غریب.چونکه حالا دیگه شهری که قبلاً قرار بود توش متولد شه،به کلی ویران و خالی از سکنه شده بود.
کودکی دختر تو یه اضطراب مداوم گذشت.آواره گی،بی خانمانی،ترس و وحشت،آژیر قرمز،پناهگاه،کشته و مجروح،شهید و جانباز تنها واژه هایی بودن که هر روزِ هر روز باهاشون مواجه می شد.
خلاصه،گذشت و گذشت.دخترک 6 ساله بود که خانواده ش دوباره مجبور به یه کوچ اجباری شدن.این بار به جنوبی ترین و گرمترین نقطه کشور.جایی نزدیک جهنم.
ادامه دارد...
+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره