● ...و اینک ادامه قصه

دخترک کوچکتر از اون بود که بتونه درد و تألم پدر و مادرشو بفهمه. تو دنیای کودکی خودش شادِ شاد بود. حالا دیگه وقتش رسیده بود که به مدرسه بره. خیلی شور و شوق تو وجودش بود. مدرسه و معلماشو خیلی دوست داشت. کم کم داشت می فهمید که احتیاج به یه دوست داره،یه همزبون. با خیلی ها رفیق بود ولی اونقدر گشت و گشت تا بالأخره اون کسی رو که می خواست پیدا کرد. از اون موقع به بعد،زندگیش رنگ دیگه ای گرفته بود. دوتاییشون همدیگه رو خیلی دوست داشتن. همه کاراشونو با هم انجام می دادن. با هم درس می خوندن،با هم مدرسه می رفتن،با هم بازی می کردن،با هم حرف می زدن و ... .
زمان می گذشت و دخترک و دوستش بزرگ و بزرگتر می شدن. هر دوشون زرنگ و درسخون بودن. معلما عاشقشون بودن. حالا دیگه خیلی خیلی به هم عادت کرده بودن. اون شهری که اول به نظر می اومد آخر دنیا باشه،حالا براشون تبدیل شده بود به سرزمین رویاها و خاطراتشون. توی جای جای محله شون یادی و خاطره ای داشتن. کم کم همه چیزشون مثل هم شده بود. علایقشون،سلیقه هاشون،فکرکردنشون،آرزوهاشون. یه روح شده بودن توی دو بدن. ولی انگار این روزگار از بدو تولد دخترک باهاش سر ناسازگاری داشت. آره،دست روزگار اونا رو از هم جدا کرد. دخترک ناراحت و پریشان شده بود.
دو سال از جداییشون گذشت. اثرات حمله اون غول هنوز بعد از گذشت سالها توی زندگی دخترک و خانواده ش مشهود بود. دوباره باید کوچ می کردن. این بار ولی،دخترک خوشحال بود از این کوچ. آخه داشتن به شهری می رفتن که دوستش اونجا بود.
الان سالهاست که از اون زمان می گذره. دخترک هنوزم عاشق دوستشه. هنوز مثل قدیما با همن. البته هردوشون کلی تغییر کردن. ایده ها و افکارشون عوض شده،ولی بازم مثل همن. حالا بهترین خاطراتشون،خاطرات اون شهر کوچیکِ جنوبیه. دوست دارن یه روز به اون شهر سفر کنن. شاید یه روزی بتونن. شاید.
دخترک دیگه کاملاً بزرگ شده. از زندگیش راضیه ولی الان دیگه دوست داره فقط به آینده فکر کنه. دوست داره خدا بهش کمک کنه. دوست داره همه اثرات حمله اون غول از بین بره.دوست داره خوشبخت و سعادتمند بشه. دوست داره همه محرو میتهایی که تو کودکی کشیده بود و غوله باعث به وجود اومدنشون بود،جبران بشه. دوست داره...
براش دعا کنید.
+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره