● ماجرای من و عینکم!

گفته بود شنبه آماده است. دیروز، کلاس داشتم، نرفتم. امروز که رفتم، بعد از کلی گشتن گفت هنوز آماده نشده و دو ساعت دیگر حاضر می شود. خیلی بهم برخورد! گفتم: " من قبلاً تلفن زده بودم. چرا حاضر نیست؟! من که نمی تونم هر روز بیام اینجا. راه که نزدیک نیست! " بهانه می آورد. به شدت عصبانی شده بودم. توی گرمای ساعت 4 بعدازظهر بیخودی کشانده بودم آنجا. ناراحتیم را که دید گفت تا نیم ساعت دیگر حاضر می شود! گفتم: " مسلمه که حاضر نمیشه! " . گفت قول مردانه می دهد که حاضرش کند. ترجیح دادم چرخی در اطراف بزنم تا بمانم و نگاههای همراه با ادا و اطوار ش را تحمل کنم!
وقتی برگشتم عینکم آماده بود. بماند که باز هم دو ساعت دنبالش گشت!!!
گفتم: " شما کلاً خیلی بد قول هستید. دفعه قبل هم سه روز علافم کردید تا بالاخره عینکم را تحویل دادید! "
گفت: " در عوض کارمون خوبه. شما لطف کنید این دفعه رو هم ببخشید. "
گفتم: " قابل بخشش نیست آخه! چون مسافتها طولانیه! "
گفت: " یعنی نمی بخشید؟ "

پررو پررو، با یک لبخند آنچنانی زل زده به من که بخند و ناراحت نباش! حالا من به این بشر چی بگویم خوب است؟! سریع بقیه پول را دادم و زدم بیرون! فقط قرار بود رنگ شیشه دودی باشد. آن چیزی که من می بینم، قهوه ای است! بنابراین یا من کور رنگی دارم، یا اصلاً رنگها را بلد نیستم، یا اینها کلاً یک چیزیشان می شود!!!


لینک مرتبط: حتماً بخوانید. کشف ارتباطش با خودتان!!!
پرنده خارزار





+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره