● یک روز از زندگی

اوووه! می دانید چند وقت است صبح اینجا را آپ دیت نکرده ام؟! خودم که اصلاً یادم نیست آخرین بار کی بود! این هم از معایب ( شاید هم مزایای! ) از سر کار کانکت نشدن است!
بگذریم. دیدید بعضی روزها اصلاً از اولش یک جورهایی روز آدم نیست؟! دیروز همان اول صبحی خبر دادند که یکی از استادهایمان ( از دانشگاه سابقم ) فوت کرده است. من چند تا درس با او گذرانده بودم. آدم بسیار شاداب، ریلکس و بی خیالی بود. نمی دانم چرا سکته کرد! نمی توانستم باور کنم. تمام بدنم یک مرتبه یخ زد!
زنگ زدم که به مریم خبر بدهم تا برویم برای مجلس ختم. گوشی را که برداشت صدایش بدجوری ناراحت بود. جا خوردم. کاشف به عمل آمد که بله! ایشان و خواهرش هم تصادف کرده اند و خواهره توی اتاق عمل است! این هم خودش را مقصر می دانست و بسیار افسرده و ناراحت بود. من هم مانده بودم چطور دلداریش بدهم!
بعدش هم یکی از همکارانم آمد پیشم و کلی گریه کرد. از شوهرش ناراحت بود و درد دل می کرد. بغض شدیدی داشت. هر چقدر هم که گریه می کرد آرام نمی شد. دلم کباب شد برایش. این زندگی مشترک جز دردسر چی دارد برای آدم؟!!!
بعد از ظهر ترجیح دادم ورزش را تعطیل کنم و بروم بیمارستان پیش مریم. محیط بیمارستان هم که همینطوری کسل کننده هست چه رسد به اینکه پیش زمینه هم داشته باشی!
به هر حال گذشت. زندگی همین است دیگر، تلخ و شیرین!


Labels:

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره