● من مانده ام
یک دفعه دلم برای روزمره نویسی هایم تنگ شد! به این می گویند خود شیفتگیِ مزمن! اشکالی ندارد. هر کــس یک مدلی است دیگر! ما نیز چنین ایم! آقا من عجیب عاشق این علامت تعجب ام! فکر می کنم خودش به تنهایی همه منظور را می رساند، حالا نه اینکه واقعاً اینطور باشد ها، من اینطور فکر می کنم!!!
بگذریم. ماه رمضان هم دارد تمام می شود و در پایان فقط علی می ماند و حوضش! تمام این یکماه، تقریباً _ تقریباً که نه دقیقاً _ کار کردن روی پایان نامه تعطیل بود، به این بهانه که ماه رمضان است و نمی شود کار کرد!!!!!!! حالا که این بهانه دارد از دست می رود، نمی دانم چه خاکی به سرم بریزم و دوباره از کجا شروع کنم! از یک طرف دلم می خواهد هر چه زودتر قال قضیه را بکَنم و از شرش خلاص شوم و از طرف دیگر مانده ام که آخه چطوری؟!!! به خودم حداکثر تا پایان آذر وقت داده ام! دعا کنید برایم که بتوانم.
دوران پادشاهی مان هم که دیگر تمام شد! چه حالی می داد نُه صبح رفتن و دو بعد از ظهر برگشتن! البته بماند که چون ساعت کاری یک عالمه کم شده بود، وقت سر خاراندن نداشتیم و باید بی وقفه کار می کردیم! ولی خب، به خواب صبح، قبل از کار و عصر، بعد از کار، بسی می ارزید!!!!! D: بعدش هم که تقریباً هر روز آماده شدن برای رفتن به افطار پارتی!!! واقعاً که خجالت دارد!!!!
دیگر چه بگویم؟! آهان! باور کنید هیچ لذتی به پای لذت خوردن نمی رسد! اینکه غذاها را دوست داشته باشی و از خوردنشان لذت ببری. مدت زیادی است که از این لذت محرومم! نه به غذایی علاقه دارم و نه می توانم بیش از یک مقدار معینِ اندک، بخورم! بعضی وقت ها اطرافیانم از دستم عصبانی می شوند! نمی دانند که واقعاً نمی توانم! خوبیش فقط این است که وزنم کم شده، آن هم خیلی زیاد!!! خدایا حالا که این لذت را از ما گرفتی می شود یک لذت دیگر جایگزینش کنی؟!!! ;))
گفته بودم این ماه فرصت خوبی است برای بازگشت؟! آره. گفته بودم. من نتوانستم! نشد! دیگر نمی دانم باید چه بکنم!
همین دیگر!
بگذریم. ماه رمضان هم دارد تمام می شود و در پایان فقط علی می ماند و حوضش! تمام این یکماه، تقریباً _ تقریباً که نه دقیقاً _ کار کردن روی پایان نامه تعطیل بود، به این بهانه که ماه رمضان است و نمی شود کار کرد!!!!!!! حالا که این بهانه دارد از دست می رود، نمی دانم چه خاکی به سرم بریزم و دوباره از کجا شروع کنم! از یک طرف دلم می خواهد هر چه زودتر قال قضیه را بکَنم و از شرش خلاص شوم و از طرف دیگر مانده ام که آخه چطوری؟!!! به خودم حداکثر تا پایان آذر وقت داده ام! دعا کنید برایم که بتوانم.
دوران پادشاهی مان هم که دیگر تمام شد! چه حالی می داد نُه صبح رفتن و دو بعد از ظهر برگشتن! البته بماند که چون ساعت کاری یک عالمه کم شده بود، وقت سر خاراندن نداشتیم و باید بی وقفه کار می کردیم! ولی خب، به خواب صبح، قبل از کار و عصر، بعد از کار، بسی می ارزید!!!!! D: بعدش هم که تقریباً هر روز آماده شدن برای رفتن به افطار پارتی!!! واقعاً که خجالت دارد!!!!
دیگر چه بگویم؟! آهان! باور کنید هیچ لذتی به پای لذت خوردن نمی رسد! اینکه غذاها را دوست داشته باشی و از خوردنشان لذت ببری. مدت زیادی است که از این لذت محرومم! نه به غذایی علاقه دارم و نه می توانم بیش از یک مقدار معینِ اندک، بخورم! بعضی وقت ها اطرافیانم از دستم عصبانی می شوند! نمی دانند که واقعاً نمی توانم! خوبیش فقط این است که وزنم کم شده، آن هم خیلی زیاد!!! خدایا حالا که این لذت را از ما گرفتی می شود یک لذت دیگر جایگزینش کنی؟!!! ;))
گفته بودم این ماه فرصت خوبی است برای بازگشت؟! آره. گفته بودم. من نتوانستم! نشد! دیگر نمی دانم باید چه بکنم!
همین دیگر!
Labels: روزمره