● یادش بخیر!

_ دیروز بالأخره بعد از گذشت بیش از یکسال رفتم به دانشکده مون. دانشکده سابقم رو میگم. یادمه همیشه به بچه ها (= دوستانم ) می گفتم که محاله یه روز دلم برای دانشکده تنگ بشه، ولی باورم نمی شد که بعد از گذشت اینهمه مدت تا این حد دلم برای اونجا تنگ شده باشه! اصلاً نمی تونستم خودمو کنترل کنم. نزدیک بود اشکم دربیاد! هر جا رو که نگاه می کردم یه خاطره برام زنده می شد. از تابلوی اعلانات انجمن اسلامی و بسیج گرفته تا آموزش و راهروها و به خصوص حیاط کوچک و باصفای دانشکده، همه و همه یادآور روزایی بودن که بدون شک هیچوقت از ذهنم زدوده نخواهند شد. به قول یکی از بچه ها که شاعر بود و من متأسفانه اسمشو به خاطر ندارم:

لحظه لحظه خاطره ست
هر کجای این خونه
آجرای قرمزش
شاهد حرفامونه
اگر این خونه نبود
تن به عادت می زدیم
مشق احساسمونو
پشت هم خط می زدیم

[…]
( فکر کنم آقای احمدی نامی بود! )

خلاصه اینکه آخر سر اصلاً دلم نمی خواست بیام بیرون! ولی خوب، رفتنی باید بره دیگه. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره که! : (
یه چیز دیگه! خداییش دانشگاه سراسری کجا، دانشگاه آزاد کجا! آدم تو این دانشگاه آزاد اصلاً حس دانشجو بودن نداره. نه یه ساختمون درست و حسابی داره، نه شور و حال و تشکلات صنفی و سیاسی و ... و نه هیچ چیز دیگه! نمی دونم، شایدم من دارم اشتباه می کنم.

_ برای دیدن یکی از اساتیدم رفته بودیم دانشگاه. می خواستیم روز معلم بریم که نشد. وقتی که استاد رو دیدم حسابی جا خوردم. به نظرم خیلی پیر و شکسته شده بود و تقریباً بی حال و افسرده! یعنی ممکنه آدم تو یکسال اینقدر تغییر کنه؟! اینطوری که بوش میاد، جو دانشگاهها چندان مناسب نیست. استادها خسته و بی انگیزه هستن و زیادیِ کار باعث شده که نه روحیه خوبی داشته باشن و نه انگیزه ای برای تحقیق و پژوهش! هر چند که این خمودگی در همه اقشار دیده میشه ولی تو دانشگاه این می تونه یه فاجعه باشه. واقعاً باید چکار کرد؟ آیا راه حلی هم باقی مونده؟!

_ هیچ وقت برای جبران اشتباه و به دست آوردن دل دیگران دیر نیست! اگر چه ممکنه اون خاطره بد هیچگاه از ذهن طرف مقابلمون پاک نشه ولی تلاش ما برای جبران حداقل میتونه آبی باشه بر آتش و این برای آغاز اصلاً بد نیست.
+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره