● و چه پیوند صمیمیت ها / که به آسانی یک رشته گسست

...
گفت: زنگ زدم ازت گله کنم.
گفتم: چرا مگه چی شده؟!
_ دیشب اینقدر از تو پیش حکیمه گله کردم که حد نداره. بهش گفتم یعنی آدمها اینقدر عوض می شن؟ یعنی دوستی ها اینقدر بی ارزشه؟ چرا هیچ کدوم از بچه های دانشگاه حتی یه یادی هم از من نمیکنن؟
_ تو درست میگی ولی باور کن خیلی گرفتارم!
_ آهان! من جوابمو گرفتم. یعنی من اونقدری نیستم که تو حتی مثل گرفتاریهات به من فکر کنی؟!
_ نه بابا! این چه حرفیه میزنی ...
_ تو کسی بودی که من هروقت دلم می گرفت با تو تماس میگرفتم. یادته! هیچ کس تو دانشگاه ما رو جدا از هم ندیده بود. همیشه با هم بودیم. پس یکدفعه چی شد؟
_ ...
_ تو بدترین لحظه هایی که من تو این شهر غریب، تنها و بی کس بودم، هیچ کدومتون حتی یه سراغی از من نگرفتین. باور کن این حرفها رو فقط به این خاطر میزنم که دلم گرفته. من الان 8 ماهه که دارم تو این شهر بی در و پیکر تنها زندگی میکنم. واقعاً حقش نبود که حتی شده یکبار به من سر بزنید؟
_ ...
_ یکبار نیومدید بگید این دختر تنها اصلاً داره کجا زندگی میکنه، موقعیتش چطوریه، اوضاعش رو به راهه. دلم خیلی گرفته. ما فرصتهایی رو داریم از دست می دیم که دیگه هیچ وقت اونا رو به دست نمیاریم. من فکر می کردم چهار سال دوستی یه رشته محکم بین ما به وجود میاره. ولی اشتباه می کردم. بارها طاهره به من گفت که ولشون کن، دیگه باهاشون تماس نگیر. ولی من نتونستم.
_ ...
_ الانم زنگ نزدم که بگم شما چکار باید می کردید و نکردید. فقط اینو میخواستم بگم که زندگی من پر شده از تنهایی. بیش از نیمی از زندگی من تنهاییه. اصلاً تو فراموش کن و نشنیده بگیر. من اون چیزی رو که باید می شنیدم، شنیدم. بگذریم. بذار به حساب دلتنگی. خوب قرارمون ساعت 4:30 باشه؟
_ ...
...
...
...
+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره