● اندر حکایت زندگی مجردی
چند وقت پیش بد جوری زده بود به سرم که در اولین فرصتی که از نظر مالی برام میسر بشه، برم و یه خونه اجاره کنم و تنها زندگی کنم! این فکر اینقدر تو ذهنم قوی شده بود که حتی داشتم برای اون روزهام برنامه ریزی هم می کردم! چند بار هم با خانواده ام این موضوع رو مطرح کردم ولی خوب طبیعی بود که اونا اصلاً حرفم رو جدی نگیرن.
آقا این گذشت و من تو گیر و دار درس و کار، یه مدتی بی خیالِ این موضوع بودم تا همین چند روز پیش که مهمون یکی از دوستام شدم که تنها زندگی میکنه. نمی دونم چرا ولی بدجوری خورد تو ذوقم! فکرشو بکن، وارد خونه که میشی با یه فضای دلگیر و خالی و ساکت مواجه میشی. نه صدای مهربون مادرت رو میشنوی، نه نگاه پرمحبت پدرت رو می بینی و نه خبری از شور و حال و مسخره بازیها و سر به سر هم گذاشتنهای خواهر و برادرت هست. تازه همه اینا یه طرف اینکه با همه خستگی ناشی از کار باید خودت بری خرید و غذا درست کنی و ظرف و لباس بشوری یه طرف دیگه. خداوکیلی واقعاً سخته!
ما خواه و ناخواه تو یه فرهنگی بزرگ شدیم که وابسته به خانواده بار اومدیم. شاید به خودمون تلقین کنیم که می تونیم جدا زندگی کنیم ولی در حقیقت اینطور نیست و از لحاظ روحی خیلی اذیت خواهیم شد. برید از روانشناسها بپرسید که چند تا از مراجعه کننده هاشون، افرادی هستن که تنها زندگی می کنن. آخه تصورشو بکنید: یه وقتایی تنهایی بهتون فشار میاره و احتیاج دارید که با یکی صحبت کنید، هیچکدوم از رفقاتون هم در دسترس نیستن، چه حالی به آدم دست میده؟ : (
البته در مقابل این سختیهایی که زندگی مجردی داره، یک حسن بزرگ هم داره و اون استقلالیِ که آدم همه جوره به دست میاره. به علاوه، سختی، انسان رو آبدیده میکنه و تجربه آدم هم زیاد میشه. ولی یه چیزی هم که هست اینه که آدمی که مدت زیادی تنها زندگی کرده، دیگه به تنهایی عادت میکنه و تحمل دیگران، براش سخت میشه. همچنین چون توی همه موارد مجبوره که خودش تصمیم گیری کنه، یه جورایی خودرأی میشه و دیگه نظر دیگران براش فاقد ارزش میشه. البته واضح و مبرهن است که بروز این رفتارها کلی نیست و بستگی خیلی زیادی به شخصیت و حالات روحی و روانی افراد داره.
خلاصه با همه وسوسه و احتیاجی که به داشتن سکوت و تنهایی احساس می کنم، ولی به این نتیجه رسیدم که من یکی مردش نیستم! من هویجوری هم وقتی میام خونه و همه چی هم برام مهیاست، نمی تونم به همه کارام برسم و خیلی وقتها دپرسم چه برسه به اینکه بخوام برم تنها زندگی کنم و همه زندگی بیفته گردن خودم! آقا ما نیستیم! ببخشید اشتباه شده بود.
آقا این گذشت و من تو گیر و دار درس و کار، یه مدتی بی خیالِ این موضوع بودم تا همین چند روز پیش که مهمون یکی از دوستام شدم که تنها زندگی میکنه. نمی دونم چرا ولی بدجوری خورد تو ذوقم! فکرشو بکن، وارد خونه که میشی با یه فضای دلگیر و خالی و ساکت مواجه میشی. نه صدای مهربون مادرت رو میشنوی، نه نگاه پرمحبت پدرت رو می بینی و نه خبری از شور و حال و مسخره بازیها و سر به سر هم گذاشتنهای خواهر و برادرت هست. تازه همه اینا یه طرف اینکه با همه خستگی ناشی از کار باید خودت بری خرید و غذا درست کنی و ظرف و لباس بشوری یه طرف دیگه. خداوکیلی واقعاً سخته!
ما خواه و ناخواه تو یه فرهنگی بزرگ شدیم که وابسته به خانواده بار اومدیم. شاید به خودمون تلقین کنیم که می تونیم جدا زندگی کنیم ولی در حقیقت اینطور نیست و از لحاظ روحی خیلی اذیت خواهیم شد. برید از روانشناسها بپرسید که چند تا از مراجعه کننده هاشون، افرادی هستن که تنها زندگی می کنن. آخه تصورشو بکنید: یه وقتایی تنهایی بهتون فشار میاره و احتیاج دارید که با یکی صحبت کنید، هیچکدوم از رفقاتون هم در دسترس نیستن، چه حالی به آدم دست میده؟ : (
البته در مقابل این سختیهایی که زندگی مجردی داره، یک حسن بزرگ هم داره و اون استقلالیِ که آدم همه جوره به دست میاره. به علاوه، سختی، انسان رو آبدیده میکنه و تجربه آدم هم زیاد میشه. ولی یه چیزی هم که هست اینه که آدمی که مدت زیادی تنها زندگی کرده، دیگه به تنهایی عادت میکنه و تحمل دیگران، براش سخت میشه. همچنین چون توی همه موارد مجبوره که خودش تصمیم گیری کنه، یه جورایی خودرأی میشه و دیگه نظر دیگران براش فاقد ارزش میشه. البته واضح و مبرهن است که بروز این رفتارها کلی نیست و بستگی خیلی زیادی به شخصیت و حالات روحی و روانی افراد داره.
خلاصه با همه وسوسه و احتیاجی که به داشتن سکوت و تنهایی احساس می کنم، ولی به این نتیجه رسیدم که من یکی مردش نیستم! من هویجوری هم وقتی میام خونه و همه چی هم برام مهیاست، نمی تونم به همه کارام برسم و خیلی وقتها دپرسم چه برسه به اینکه بخوام برم تنها زندگی کنم و همه زندگی بیفته گردن خودم! آقا ما نیستیم! ببخشید اشتباه شده بود.