● داستانِ " مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص "

« وارد اتاق که شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که آمدم دمپایی هایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دو زانو شد و دست مرا بوسید، گفت " تو برای من دمپایی می آوری؟ " آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است اما چیزی نمی گوید، چشمهایش را بسته و همینطور بود. مصطفی گفت " من فردا شهید می شوم. " خیال کردم شوخی می کند. گفتم " مگر شهادت دست شماست؟ " گفت " نه، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می دهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمی شوم. " خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم " مصطفی، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست. خب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ " و او اصرار می کرد که " من فردا از اینجا می روم، می خواهم با رضایت کاملِ تو باشد. " و آخر رضایتم گرفت ...

نمی دانم چرا اینجا جسد را به سردخانه می برند. در لبنان اگر کسی از دنیا رفت می آورند خانه اش، همه دورش قرآن می خوانند، عطر می زنند. برای من عجیب بود که این یک عزیزی است این طور شده، چرا باید بیندازیش دور؟ چرا در سرد خانه؟ خیلی فریاد می زدم : " این خودِ عزیز ماست. این خود مصطفاست، مصطفی چی شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ " اما کسی گوش نمی کرد. [...] بیشتر، مراسم و تشریفات بود که مرا کشت. »

چمران، به روایت همسر شهید/ انتشارات روایت فتح

توضیحی که شاید لازم نباشد! : اگر بعضی از جملات از لحاظ جمله بندی و نگارش صحیح به نظر نمی رسند، به خاطر عرب زبان بودنِ راوی است.
+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره