● سفر

هر وقت بار سفر می‌بندم حس عجیبی دارم! شاید یه جورایی حس دل کندن با یه کم چاشنی اضطراب! وقتی مجبوری از چیزایی که داری، چیزایی که بعضاً دوستشون داری، تعداد محدودی رو انتخاب کنی یا اصلاً چیزایی رو ببری که لازمن ولی تو حتی دوستشون نداری، پس باید دل بکنی از خیلی‌هاش! اگه تنها بری سفر که دیگه همه عزیزانت رو هم باید بذاری و بری و اونموقع همه دار و ندارت میشه یه ساک کوچولو با یه خرده خرت و پرت! هیچ فکر کردی تا حالا که اون ساک کوچولو چقدر می‌ارزه؟!


پاورقی:
1. تابلو بود دارم میرم مسافرت دیگه؟! نه؟! کجا؟! خب هنوز قصد ندارم برم به اون سفر (هر چند هیچی معلوم نیست ظاهراً!) ! همین دور و برا میرم! یکی از شهرای شمال!
2. اولین باره که هیچکدوم از اونایی که خاطرات قشنگ باهاشون دارم، همراهم نیستن!
3. این پاورقی مخاطب خاص دارد! : باور می‌کنی کل برنامه این سفر به خاطر تو بود؟ وقتی دو روز مونده به سفر sms زدی که نمیای، می‌دونی چه حس بدی پیدا کردم؟! همه کاسه کوزه‌مونو ریختی به هم رفیق! همه‌شو! بودن تو، این سفر رو یه جور دیگه می‌کرد. نمی‌دونم. انگار قسمت نبود! به هر حال تقصیر تو که نیست. ولی جات خیلی خالیه.

Labels: ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره