● بازی سرنوشت
افراد زیادی هستن که انقلاب و بعدش هم جنگ، زندگی و سرنوشتشون رو بالکل عوض کرد. یکیش همین عمه بزرگ من.
این عمه خانوم ما، علاوه بر اینکه دختر بزرگ خانواده بودن و احترام خاصی پیش پدر و مادرشون داشتن، از هوش و استعداد بسیار بالایی هم برخوردار بودن. به همین خاطر هم پدر بزرگم تصمیم میگیره که ایشون رو برای ادامه تحصیل بفرسته آمریکا پیش دو تا از برادراش که قبلاً رفته بودن. خلاصه همه کاراش ردیف میشه که بره. حتی چمدوناش رو هم بسته بوده و بلیتش هم آماده بوده که توی اون بحبوبه انقلاب، فرودگاهها بسته میشه و همه پروازها هم کنسل میشن.
اون زمان که ما نبودیم ولی تعریفها و شواهد و قرائن حاکی از اینه که ملت کلهم اجمعین جوگیر شده بودن اونموقع! عمه خانوم هم تحت تأثیر همون جو به جهاد میره و کمکم چادر به سر میکنه و خودش میشه یه پا انقلابی و حزباللهی! توی همون جهاد هم بود که با یه نفر آشنا شد و علیرغم مخالفت خانوادهاش باهاش ازدواج کرد و دستی دستی خودشو بدبخت کرد! دلم نمیخواد از اون آدم نفرتانگیز و عقدهای چیزی بگم. از بلاهایی که سر عمهام و حتی بچههاش آورد! بارها کارشون به طلاق کشید ولی اون متأسفانه و شاید بهتره بگم بدبختانه (!!!) به خاطر بچههاش کوتاه اومد و حمایتهای خانوادهاش رو پس زد و سوخت و ساخت. بچهها رو با چنگ و دندون بزرگ کرد. پسر بزرگش که نبوغ خودشو به ارث برده، تونست از دانشگاه شریف دکترا بگیره و الان برای خودش کـسیه. بقیهشون هم موفقن.
هر وقت عمهام رو میبینم (که خدا رو شکر خیلی هم کم میبینم!) حالم بد میشه از اینکه اینقدر این زن مظلوم و بیزبونه! مظلومیتش لج آدمو درمیاره! زنی که بیاغراق الان میتونست یکی از موفقترین زنان دنیا باشه و بهترین زندگی و امکانات رو داشته باشه (شک ندارم اگه رفته بود چنین موقعیتی داشت، شک ندارم!) تبدیل شده به یک زن ساکت، مظلوم، سرخورده و افسرده.
نمیدونم چرا اینا رو گفتم. ولی میخوام بگم نمیتونم این چیزها رو ببینم و به سرنوشت اعتقاد پیدا نکنم. این اگه سرنوشت نیست پس چیه؟! چرا عدل همون موقعی که این میخواد بره باید انقلاب بشه؟! چرا باید جذب گروهی بشه که از هر جهت فاصله زیادی باهاشون داره؟! چرا همچین آدمی باید سر راهش قرار بگیره؟! و هزار چرا و اما و اگر دیگه!
این عمه خانوم ما، علاوه بر اینکه دختر بزرگ خانواده بودن و احترام خاصی پیش پدر و مادرشون داشتن، از هوش و استعداد بسیار بالایی هم برخوردار بودن. به همین خاطر هم پدر بزرگم تصمیم میگیره که ایشون رو برای ادامه تحصیل بفرسته آمریکا پیش دو تا از برادراش که قبلاً رفته بودن. خلاصه همه کاراش ردیف میشه که بره. حتی چمدوناش رو هم بسته بوده و بلیتش هم آماده بوده که توی اون بحبوبه انقلاب، فرودگاهها بسته میشه و همه پروازها هم کنسل میشن.
اون زمان که ما نبودیم ولی تعریفها و شواهد و قرائن حاکی از اینه که ملت کلهم اجمعین جوگیر شده بودن اونموقع! عمه خانوم هم تحت تأثیر همون جو به جهاد میره و کمکم چادر به سر میکنه و خودش میشه یه پا انقلابی و حزباللهی! توی همون جهاد هم بود که با یه نفر آشنا شد و علیرغم مخالفت خانوادهاش باهاش ازدواج کرد و دستی دستی خودشو بدبخت کرد! دلم نمیخواد از اون آدم نفرتانگیز و عقدهای چیزی بگم. از بلاهایی که سر عمهام و حتی بچههاش آورد! بارها کارشون به طلاق کشید ولی اون متأسفانه و شاید بهتره بگم بدبختانه (!!!) به خاطر بچههاش کوتاه اومد و حمایتهای خانوادهاش رو پس زد و سوخت و ساخت. بچهها رو با چنگ و دندون بزرگ کرد. پسر بزرگش که نبوغ خودشو به ارث برده، تونست از دانشگاه شریف دکترا بگیره و الان برای خودش کـسیه. بقیهشون هم موفقن.
هر وقت عمهام رو میبینم (که خدا رو شکر خیلی هم کم میبینم!) حالم بد میشه از اینکه اینقدر این زن مظلوم و بیزبونه! مظلومیتش لج آدمو درمیاره! زنی که بیاغراق الان میتونست یکی از موفقترین زنان دنیا باشه و بهترین زندگی و امکانات رو داشته باشه (شک ندارم اگه رفته بود چنین موقعیتی داشت، شک ندارم!) تبدیل شده به یک زن ساکت، مظلوم، سرخورده و افسرده.
نمیدونم چرا اینا رو گفتم. ولی میخوام بگم نمیتونم این چیزها رو ببینم و به سرنوشت اعتقاد پیدا نکنم. این اگه سرنوشت نیست پس چیه؟! چرا عدل همون موقعی که این میخواد بره باید انقلاب بشه؟! چرا باید جذب گروهی بشه که از هر جهت فاصله زیادی باهاشون داره؟! چرا همچین آدمی باید سر راهش قرار بگیره؟! و هزار چرا و اما و اگر دیگه!