● حکم، یه بوس کوچولو، چراغ ها را من خاموش می کنم!

با اینکه با خودم عهد بسته بودم که هرگز برای دیدن فیلمهای مسعود کیمیایی به سینما نرم، ولی نمی دونم چی شد که رفتم و حکم رو دیدم. واقعاً تو این بحبوحه درس و امتحانات، فقط وقتمو تلف کردم و اگه به خاطر دیدن یه رفیق شفیق و لحظه های خوبی که با هم داشتیم نبود، کلی حسرت می خوردم. به نظر من این فیلم ارزش حتی یکبار دیدن رو هم نداره! نه موضوع درست و حسابی، نه روند خاصی و نه حتی شخصیت پردازی خوبی. پشت سر هم خون و خونریزیه و آدم کشی. عینهو فیلمهای درجه چندم هالیوودی، فقط مکانها و خانه های لوکس نشون داده می شه و آدمای جانیِ پولدار و طبق معمول هم یه آهنگ و یه ترانه چاشنی فیلم شده. حضور انبوه ستارگان هم هیچ کمکی به فیلم نکرده. من نمی دونم کیمیایی تا کی می خواد اینطوری فیلم بسازه. خدایا توبه!!!

و اما بریم سراغ یه بوس کوچولو! این فیلم روایت مرگ است به زبانی دیگر. تمام لحظه های فیلم حضور مرگ حس می شود. حضوری پررنگ و نزدیک! تلنگری است که حتی شده برای یک لحظه تو را به فکر فرو می برد و تو ناگهان حس می کنی که چقدر با این حضور بیگانه ای! به نابینایی می مانی که بزرگترین و نزدیکترین چیزها را نمی بیند، مگر آنکه با دست لمسشان کند و تو لمس می کنی این غریبه آشنا را!
یه بوس کوچولو فیلم خوش ساختی است. سومین قسمت از سه گانه بهمن فرمان آراست، ولی اگر دو فیلم قبلی ( بوی کافور عطر یاس و خانه ای روی آب ) رو ندیده باشید، فکر نمی کنم تأثیر چندانی در دیدن این یکی داشته باشه. من که دو تای قبلی رو ندیده بودم. فیلم موضوع و روند خوبی داره، اگر چه بعضی جاها حالت شعارگونه و کلیشه به خود می گیره. بازیها عالیه و طبق معمول بازی رضا کیانیان حرف نداره. ولی کلاً فیلم می تونست خیلی بهتر از این باشه. به هر حال حتماً ارزش یکبار دیدن رو داره. راستی! خیلی دوست دارم بوسه مرگ رو یه فرشته سفید پوش خوشگل روی گونه م بذاره! این یعنی من آدم خوبی بودم ( ها ها ها ...) .



آرتوش روزنامه را انداخت روی میز و ایستاد. کش و قوس آمد و خمیازه کشید. " چراغها را تو خاموش می کنی یا من؟ " روزنامه افتاد زمین. نگاهش کردم. از هفده سال پیش بیست کیلویی وزن اضافه کرده بود. و موهای قبلاً پرپشت و مجعدش حالا کم پشت بود و صاف. ریش بزی که به خاطرش آلیس در غیاب صدایش می کرد " پرفسور " مثل آن وقت ها سیاه نبود. فکر کردم چقدر عوض شده. داشتم فکر می کردم حتماً من هم عوض شده ام که گفت " پرسیدم چراغها را تو خاموش می کنی یا ... " با عجله گفتم " من " .
چند روز پیش هوس کردم که کتاب " چراغ ها را من خاموش می کنم " رو دوباره بخونم. فکر کنم اگه 10 بار دیگه هم این کتابو بخونم، بازم برام تازگی روز اول رو داشته باشه. یه تیکه هایی از متن داستانو جدا کردم که اینجا بذارم. اگه دوست داشتید، بخونید:
شب بچه ها را که خواباندم و ظرف های شام را که شستم و آشپزخانه را که تمیز کردم، توی راحتی چرم سبز نشستم. کُنارهای سرخ را تک تک خوردم و یاد پدر افتادم که می گفت " نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده ست. " کُنار خوردم و با خودم گفتم " حق با تو بود، بحث کردن با آدم ها بی فایده ست. "

آرتوش ایستاد. دست کشید به ریش و به نقاشی اجمی آذین نگاه کرد. بعد گفت " می دانی شطیط کجاست؟ " جواب که ندادم دست کرد توی جیب شلوار و رفت تا پنجره. چند لحظه حیاط را نگاه کرد. بعد برگشت. با نک کفش یکی از گل های قالی را دور زد. " دور نیست. بغل گوشمان. چهار کیلومتری آبادان. " دوباره به حیاط نگاه کرد. " خواستی می برمت ببینی. ماداتیان و زنش و نینا و گارنیک را هم دعوت کن. " برگشت نگاهم کرد. " زن و مرد و بچه و گاومیش و بز و گوسفند همه با هم توی کپر زندگی می کنند. " دست از جیب درآورد و بند ساعتش را باز کرد. " باید روز برویم چون شطیط برق ندارد. یادت باشد آب هم برداریم چون لوله کشی هم ندارد. " ساعت را کوک کرد. " باید حواسمان باشد با کسی دست ندهیم و بچه ها را نوازش نکنیم چون یا سل می گیریم یا تراخم. " راه افتاد طرف در اتاق. " به خانم ماداتیان بگو شکلات انگلیسی برای بچه ها نیاورد چون گمان نکنم بچه های شطیط به عمرشان شکلات دیده باشند. به گارنیک هم بگو کفش ایتالیایی نپوشد که گِل و پِهن تا قوزکش بالا می آید. "
زل زده بودم به اجمی آذین. آرتوش از دم در اتاق برگشت، آمد ایستاد روبه رویم و زل زد توی صورتم. " فاجعه هر روز اتفاق می افتد. نه فقط پنجاه سال پیش که همین حالا. نه خیلی دور که همین جا، ور دل آبادان سبز و امن و شیک و مدرن. " ساعتش را بست. گفت " در ضمن حق با توست. طفلک خاتون. طفلک همه ی آدم ها. " و از اتاق بیرون رفت
.
چراغ ها را من خاموش می کنم/ زویا پیرزاد. تهران: نشر مرکز، 1380.
+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره