● هذیان های پراکنده
تا نیمه های تیر وقت زیادی باقی نمونده. این چند هفته هم که بگذره، تکلیف خیلی چیزها معلوم میشه. چیزهایی که اگر به دیده اغراق بهشون نگاه کنم، به سرنوشت من و دوستهام گره خوردن! خدا کنه همه چیز خوب پیش بره و گرنه نمی دونم چه بلایی سرم میاد!
اَه...! باز هم این مچ درد لعنتی شروع شده. کافیه چهار تا کلمه بنویسم یا چند تا کلیک کنم تا درد و خستگی امانم رو ببره و دستم رو فلج کنه! دکتره حق داشت شاخ دربیاره وقتی عکسهای رادیولوژی رو دید!
چقدر این روزها این مسئله فکرم رو به خودش مشغول کرده. هر چی هم که سعی می کنم بهش فکر نکنم نمیشه. گاهی کتابهام جلوم بازه ولی حواسم و فکرم یه جای دیگه ست! امیدوارم خدا خودش کمک کنه و این مسئله ختم به خیر بشه، امیدوارم!
میدونم که داری تلاشتو می کنی که همه چیز رو فراموش کنی. ولی مگه به این ساده گیهاست؟! مگه میشه دو روزه همه خاطرات دو سال و نیم زندگی رو فراموش کرد؟! هیچ وقت فکر نمی کردم اینطوری تموم بشه. خودت هم فکر نمی کردی. نمی دونم چکار میشه کرد یا چکار باید کرد. این هم از اون ماجراهایی است که باید مشمول زمان بشه ولی مطمئن باش همیشه یه گوشه از ذهنت زنده باقی می مونه!
وقتی که آرامش و یقینت، قلب آرام و مطمئنت، دید زیبات به زندگی و مشکلاتش و رابطه عمیقت با پروردگارت رو می بینم، باید اعتراف کنم که بهت غبطه می خورم. با اینکه مدت خیلی کمیه که وارد زندگی من شدی، ولی منو به شدت تحت تأثیر قرار دادی. تو سزاوار همه آن چیزهایی که به دست آوردی هستی. مبارکت باشد. کاش من هم می تونستم مثل تو به زندگی نگاه کنم!
هِی تو! می دونی از آخرین باری که گریه کردی چند وقت گذشته؟! درسته که کدر شدی و زلالی و شفافیتت رو تا حدود زیادی از دست دادی ولی فکر کنم هنوزم اونقدری از اون زلالی مونده که بتونی این بغض وامانده در گلو رو بشکنی. بیچاره! گلوت باد کرده و صدات گرفته. هنوز متوجه نشدی؟!
اَه...! باز هم این مچ درد لعنتی شروع شده. کافیه چهار تا کلمه بنویسم یا چند تا کلیک کنم تا درد و خستگی امانم رو ببره و دستم رو فلج کنه! دکتره حق داشت شاخ دربیاره وقتی عکسهای رادیولوژی رو دید!
چقدر این روزها این مسئله فکرم رو به خودش مشغول کرده. هر چی هم که سعی می کنم بهش فکر نکنم نمیشه. گاهی کتابهام جلوم بازه ولی حواسم و فکرم یه جای دیگه ست! امیدوارم خدا خودش کمک کنه و این مسئله ختم به خیر بشه، امیدوارم!
میدونم که داری تلاشتو می کنی که همه چیز رو فراموش کنی. ولی مگه به این ساده گیهاست؟! مگه میشه دو روزه همه خاطرات دو سال و نیم زندگی رو فراموش کرد؟! هیچ وقت فکر نمی کردم اینطوری تموم بشه. خودت هم فکر نمی کردی. نمی دونم چکار میشه کرد یا چکار باید کرد. این هم از اون ماجراهایی است که باید مشمول زمان بشه ولی مطمئن باش همیشه یه گوشه از ذهنت زنده باقی می مونه!
وقتی که آرامش و یقینت، قلب آرام و مطمئنت، دید زیبات به زندگی و مشکلاتش و رابطه عمیقت با پروردگارت رو می بینم، باید اعتراف کنم که بهت غبطه می خورم. با اینکه مدت خیلی کمیه که وارد زندگی من شدی، ولی منو به شدت تحت تأثیر قرار دادی. تو سزاوار همه آن چیزهایی که به دست آوردی هستی. مبارکت باشد. کاش من هم می تونستم مثل تو به زندگی نگاه کنم!
هِی تو! می دونی از آخرین باری که گریه کردی چند وقت گذشته؟! درسته که کدر شدی و زلالی و شفافیتت رو تا حدود زیادی از دست دادی ولی فکر کنم هنوزم اونقدری از اون زلالی مونده که بتونی این بغض وامانده در گلو رو بشکنی. بیچاره! گلوت باد کرده و صدات گرفته. هنوز متوجه نشدی؟!