● ملاقات
علی اشرف درویشیان را از مدتها پیش می شناسم. در حقیقت او و کتاب " سال های ابری " اش یادگارهایی هستند که از دوران نوجوانی برایم باقی مانده اند. نویسنده درد آشنایی که محال است کتابهایش را بخوانی و اشک ات بی اختیار سرازیر نشود! گاهی با خواندن بعضی داستانهای کوتاهش چنان غمگین و ناراحت می شدم ( می شوم! ) که دوست داشتم از بغض، دیوانه وار فریاد بکشم! با این حال اما او را دوست دارم و شنیدن خبر بیماریِ وخیمش بسیار اندوهگینم کرد.
محمود دولت آبادی را نیز مدت مدیدی است که می شناسم. یادم می آید که هر کتابی از او چاپ و منتشر می شد، بلافاصله به لیست کتابهای کتابخانه مان افزوده می شد. من اما هر چه می کردم نمی توانستم با او، با شخصیتها و فضای داستانهایش و با نثر و ادبیاتش، ارتباط برقرار کنم! به جز " جای خالی سلوچ " از هر کتابش بیش از دو سه صفحه نتوانسته ام بخوانم. چرایش را نمی دانم!
چند روز پیش، پدرم مطلبی را که محمود دولت آبادی تحت عنوان " ملاقات " در روزنامه هم میهن نوشته بود، نشانم داد و از من خواست که بخوانمش. نوشته مربوط به ملاقات محمود دولت آبادی از علی اشرف درویشیان بود در بیمارستان. نمی دانم از آنجا که می گویند " سخنی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند " اینقدر این مطلب به دلم نشست یا دلیل دیگری داشت! متنی ساده و بی پیرایه و سرشار از احساساتِ پاک. حیفم آمد چند سطری از آن را اینجا نیا ورم. اصل مطلب در روزنامه هم میهن، دوشنبه 24 اردیبهشت 1386 و در صفحه آخر آمده است. من سایت روزنامه را اگر وجود داشته باشد (!) پیدا نکردم!
به خانه رسیدم و آنچه تا آفتاب درآمد صبح خیالم را به خود گرفته بود یکی شرایط بیمار بود و دیگر نگرانی برای پزشک، و در مسیر به این نکته عجیب اندیشیده بودم که از درون علی اشرف درویشیان چه دریافته بودم در طول حدود چهل سال آشنایی و دوستی؟ پاسخ ام این بود که هیچ! جوان که بودیم یک بار انتقاد کردم از جلال آل احمد که آن مرد هنوز به رحمت ایزدی نرفته بود، و علی اشرف چنان دچار و دل شکسته شد که گریست، دیگر چه! دید و بازدید و سلام و علیک و چای و خداحافظ. به راستی آدمیان از درون یکدیگر چه می دانند؟ هیچ! و این هیچ دانستن(!) عجب مایه و زمینه ای است برای سوء تفاهم های پرتسلسل پیچاپیچ، و چه دقیق آمده است این سخن که هر کسی از ظن خود شد یار من – و توان افزود مایه نقار من! پیش تر می روم و از خود می پرسم که تو از خودت چه می دانی؟! پاسخ روشن است : هیچ! و مگر انسان شناخت شونده است؟ می دانم که انباشته از جهل ام و خجل از لخته های عجب در گاه و بی گاه که خود هم داده جهل است!
.
.
.
بازگشتم خانه. گوشی تلفن همین جور به من نگاه می کرد و من به او. تنها بودم. آذر هم رفته بود دیدن پدرش. جرات نداشتم تلفن را بردارم و به دکتر زنگ بزنم. شماره منزل درویشیان را گرفتم. خانواده در منزل نبودند. طبعا نبود همسر و فرزندان علی اشرف در منزل بر نگرانی می افزود. ببینم چه شده؟ اما ... چقدر و چند بار می توان به منزل دکتر تلفن زد بابت حالپرسی از بیمار؟ دقایق هم که گذر خود را دارند و هر چه از شب بگذرد، شرمساری از تلفن زدن بیشتر خواهد شد.تلفن را بر می دارم و شماره می گیرم. شخص پارسا گوشی را بر می دارد. می دانم که می گویم سلام، اما دیگر نمی دانم چه ها بر زبان می آورم بعد از خبر خوش جراحی موفقیت آمیز علی اشرف، مگر اینکه بارها و پشت سر هم می پرسم عمل اش کردی؟ زنده شد؟ به حرف آمد؟ ...
محمود دولت آبادی را نیز مدت مدیدی است که می شناسم. یادم می آید که هر کتابی از او چاپ و منتشر می شد، بلافاصله به لیست کتابهای کتابخانه مان افزوده می شد. من اما هر چه می کردم نمی توانستم با او، با شخصیتها و فضای داستانهایش و با نثر و ادبیاتش، ارتباط برقرار کنم! به جز " جای خالی سلوچ " از هر کتابش بیش از دو سه صفحه نتوانسته ام بخوانم. چرایش را نمی دانم!
چند روز پیش، پدرم مطلبی را که محمود دولت آبادی تحت عنوان " ملاقات " در روزنامه هم میهن نوشته بود، نشانم داد و از من خواست که بخوانمش. نوشته مربوط به ملاقات محمود دولت آبادی از علی اشرف درویشیان بود در بیمارستان. نمی دانم از آنجا که می گویند " سخنی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند " اینقدر این مطلب به دلم نشست یا دلیل دیگری داشت! متنی ساده و بی پیرایه و سرشار از احساساتِ پاک. حیفم آمد چند سطری از آن را اینجا نیا ورم. اصل مطلب در روزنامه هم میهن، دوشنبه 24 اردیبهشت 1386 و در صفحه آخر آمده است. من سایت روزنامه را اگر وجود داشته باشد (!) پیدا نکردم!
به خانه رسیدم و آنچه تا آفتاب درآمد صبح خیالم را به خود گرفته بود یکی شرایط بیمار بود و دیگر نگرانی برای پزشک، و در مسیر به این نکته عجیب اندیشیده بودم که از درون علی اشرف درویشیان چه دریافته بودم در طول حدود چهل سال آشنایی و دوستی؟ پاسخ ام این بود که هیچ! جوان که بودیم یک بار انتقاد کردم از جلال آل احمد که آن مرد هنوز به رحمت ایزدی نرفته بود، و علی اشرف چنان دچار و دل شکسته شد که گریست، دیگر چه! دید و بازدید و سلام و علیک و چای و خداحافظ. به راستی آدمیان از درون یکدیگر چه می دانند؟ هیچ! و این هیچ دانستن(!) عجب مایه و زمینه ای است برای سوء تفاهم های پرتسلسل پیچاپیچ، و چه دقیق آمده است این سخن که هر کسی از ظن خود شد یار من – و توان افزود مایه نقار من! پیش تر می روم و از خود می پرسم که تو از خودت چه می دانی؟! پاسخ روشن است : هیچ! و مگر انسان شناخت شونده است؟ می دانم که انباشته از جهل ام و خجل از لخته های عجب در گاه و بی گاه که خود هم داده جهل است!
.
.
.
بازگشتم خانه. گوشی تلفن همین جور به من نگاه می کرد و من به او. تنها بودم. آذر هم رفته بود دیدن پدرش. جرات نداشتم تلفن را بردارم و به دکتر زنگ بزنم. شماره منزل درویشیان را گرفتم. خانواده در منزل نبودند. طبعا نبود همسر و فرزندان علی اشرف در منزل بر نگرانی می افزود. ببینم چه شده؟ اما ... چقدر و چند بار می توان به منزل دکتر تلفن زد بابت حالپرسی از بیمار؟ دقایق هم که گذر خود را دارند و هر چه از شب بگذرد، شرمساری از تلفن زدن بیشتر خواهد شد.تلفن را بر می دارم و شماره می گیرم. شخص پارسا گوشی را بر می دارد. می دانم که می گویم سلام، اما دیگر نمی دانم چه ها بر زبان می آورم بعد از خبر خوش جراحی موفقیت آمیز علی اشرف، مگر اینکه بارها و پشت سر هم می پرسم عمل اش کردی؟ زنده شد؟ به حرف آمد؟ ...