● شرق بنفشه
... و همچنان به دامن حرفهای این کتاب نقطه میگذارم و رمز میچینم برای تو. بُوَد که دلت اندکی مشغول دو سه حرف عشق گردد. پس خوشا بر من اگر تو جملههای این «تذکرة الاولیاء» را که میخوانی، همراهشان حرفهای رمز را هم بچینی. پروا نکن. اگر اولیا ذکر دارند تو هم ذکر خودی و زمانی نقطه رمز بر کتابی دیگر میگذاری. روزی شاید من و تو، در حافظیه یا در خیابانی از کنار هم بگذریم و نشناسیم همدیگر را. افسوس... اما لابلای سکونِ سروها و ستونها گام بردار به نیت آن که عشقِ تو را به دیده حیرت و حسرت بنگرند بیعشقانِ دل خشک و خشک جامه، در باران، که گو ببارد و ببارد...
شرق بنفشه/شهریار مندنی پور/ نشر مرکز/ چاپ ششم
پ.ن:
_ میترسم از روزی که نشناسیم همدیگر را!
_ "بانو"! چقدر از این کلمه خوشم آمده!
_ برای خالی نماندن آرشیو آذر!
Labels: آذر, ادبیات, داستان کوتاه