● آخرین روز: یک روز پر ماجرا!
پروازمان ساعت هشت شب بود ولی باید ساعت دو بعد از ظهر اتاق را تحویل میدادیم. زمان زیادی داشتیم. بنابراین بعد از تحویل اتاق اول ناهار خوردیم بعد هم حدود ساعت چهار بود که تصمیم گرفتیم دوباره برویم به آرامگاه حافظ. دفعه قبل که رفته بودیم، دیوان حافظی را که از تهران برده بوده بودم، با خود نبرده بودیم و بنابراین فال گرفتن را گذاشته بودیم برای روز آخر!
وارد آرامگاه که شدیم همانجا بالای قبر حافظ، کنار حاشیهها و زیر ستونها، روی زمین نشستیم و شروع کردیم به فال گرفتن! کلی هم مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم. البته حافظ خواندن در کنار قبر حافظ اتفاق عجیب و غریبی نیست، ولی من سرم را که از توی کتاب بالا آوردم دیدم که به به، به به، یک عالمه خارجی دور و برمان را گرفته و حالا عکس نگیر و کی بگیر!!! کلی برایشان جالب شده بودیم! دیگرانی هم بودند که داشتند حافظ میخواندند ولی نمیدانم چرا ما اینقدر برایشان جذاب بودیم! تازه عکسهایی را که میگرفتند نشانمان هم دادند! من هم از فرصت استفاده کردم و از آنها خواستم حداقل با دوربین خودمان هم یک عکس از ما بگیرند، بینصیب نمانیم! حالا با خود میگویند اینها خودشان هم برای خودشان جالبند!!! :D خداییش داشتم به زور خندهام را کنترل میکردم! نمیدانم با خود چه فکری کرده بودند! بهشان گفتیم که داریم شعرهای حافظ را میخوانیم. یکیشان از ما خواست که یک شعر را بخوانیم تا او فیلمبرداری کند! ماندانا شروع کرد به خواندن و یارو فیلمبرداری کرد! یک جاهایی را هم غلط غلوط تحویلشان داد! :)) خلاصه گفتیم تا بیشتر از این سوژه نشدهایم بهتر است برویم! خیلی خیلی مؤدبانه از ما تشکر کردند (فرانسویها). دو زار هم انگلیسی بلد نیستند این آی کیوها! به هر حال حالا دیگر ما مشهور شدهایم، از اروپا بگیر تا شرق دور، امضا هم میدهیم اگر خواستید! ;D
بعد از حافظ رفتیم برای خرید کردن سوغاتیهای خوراکی و دوباره مثل سفر کیش، دیر به فرودگاه رسیدیم! اینکه بهمان گفتند باید کارتن عرقیاتی را که خریده بودیم باز کنیم و آنها را در کیسه ببریم، به کنار، صندلیهایمان هم جدا از هم بود! بعد از کلی غرغر کردن بالاخره ما را کنار هم نگذاشتند. من نشستم پیش یک آقای ژاپنی و ماندانا هم کنار یک آقای عرب! تیم سایپا هم بعد از شکست از شیرازیها با ما همسفر بودند. علی دایی دو سه تا ردیف پشت سر من بود که ما اصولاً اینقدر عصبانی بودیم که هیچ محلی به او نگذاریم!!!
بعد از اینکه اخم و تَخم هام بابت جا تمام شد، سر صحبت را با آقاهه باز کردم. اگرچه انگلیسیش در حد مرغ (خروس!) بود ولی میتوانستیم منظورمان را به هم حالی کنیم. از ایران خوشش آمده بود. میخواستند از تهران بروند مشهد! من نمیدانم میخواستند بروند مشهد چکار! از من پرسید شهر خودت کجاست و چرا رفته بودی شیراز. من هم گفتم رفته بودم just for fun ! :D خلاصه کلی صحبت کردیم. تازه از من دعوت کرد که بروم ژاپن! دلتان آب! :P موقع پیاده شدن علی دایی را نشانش دادم و پرسیدم میشناسدش یا نه. البته او جوابش یا نه بود ولی بقیه همسفرانش همه جمع شده بودند دور علی دایی و توی فرودگاه با او عکس هم گرفتند! با هم خداحافظی که کردیم من گفتم بای و او گفت خداحافظ! ولی گفت که فارسی حرف زدن برایش خیلی سخت است.
ماندانا هم از آن طرف با آن آقا عربه ماجرا داشته! طرف با آن شکم گنده و آن سن و سال، وقتی هواپیما از زمین بلند شده، کلی ترسیده بوده و زیر لب دعا خوانده. بعد هم که خیالش راحت شده شروع کرده به آواز خواندن و حبیبتی، حبیبتی گفتن! با ماندانا هم انگلیسی حرف زده ولی وقتی موبایلش زنگ زده شروع کرده به فارسی حرف زدن!!!
خلاصه این روز آخری خیلی جالب شد و به یادماندنی. به اندازه همه عمرمان خندیدیم! باز هم عکس نگذاشتم چون میخواهم بروم سر کار و حسابی دیرم شده. ولی دفعه بعد حتماً میگذارم. قول!
پ.ن: این ژاپنیها همهشان غذای هواپیما را گرفتند بعد هم دست نخورده پساش دادند! تازه یکی از خانومهایشان هم کیمونو پوشیده بود. با همان دمپایی لاانگشتیهای چوبی!
Labels: روزمره, سفرنامه, مردم شناسی