● سفرنامه بندرعباس (2)

قبل نوشت!: این سفرنامه انگار داره مشمول مرور زمان می‌شه!!!

عرض شود که چون این سفر با سفرهای دیگه زمین تا آسمون فرق داشت (به دلایل عدیده!)، زیاد عکس درست و حسابی و قابل گذاشتن تو وبلاگ نداشته بیدم! D:چون یا داشتیم از خودمون و دوستامون عکس می‌گرفتیم، یا داشتیم از بزن و برقصها فیلم می‌گرفتیم، یا شب بود و هوا تاریک شده بود و بنابراین عکسها بی‌کیفیت بودن، یا بچه رو گاز بود! D:
آقا سر ما دعوا بود! ما یعنی من و همشیره گرامی! دوتایی عَنَر عَنَر پا شده بودیم رفته بودیم تجدید خاطرات! این می‌گفت ما اصلاً ندیدیمتون! اون می‌گفت شب باید بیاین پیش ما بخوابین! یکی دیگه زنگ می‌زد می‌گفت باهاتون قهریم خونه ما نیومدین! خلاصه ما مونده بودیم خودمونو چند تیکه کنیم که به همه برسه! هر جا هم می‌رفتیم بیچاره‌ها کلی تو زحمت می‌افتادن!

سفره‌های ساده اما پر از مهر و محبت دوستان!

منم خدا بخواد کم‌کم دارم خانوم میشم! چون برخلاف کیش که اصلاً بلد نبودم خرید کنم، اینجا خودمو خفه کردم تو پاساژای مختلف! عین این قحطی زده‌ها که هیچی تو شهرشون پیدا نمیشه، هر چی دم دستم بود خریدم! D:برای هرکی که سوغاتی می‌خریدم، یه دونه مشابهش رو هم برا خودم می‌خریدم! (ای ندید بدید! ;) )! ولی خداییش از خریدام خیلی راضی‌ام! قیمتها واقعاً با اینجا متفاوت بود! من داشتم شک می‌کردم به اینکه فروشنده‌های اینجا یعنی دزدن رسماً؟! تازه فروشنده‌های بندری (تأکید می‌کنم: فقط فروشنده‌های بندری!)، واقعاً خوش اخلاق بودن! مثل اینجا نبود که اگه بریم تو مغازه و یه چیزی رو قیمت کنیم ولی نخریم، طرف بخواد بگیره بزندت! ولی آی الکی از خودشون یه قیمتی می‌پروندن! روی هر جنس خیلی لازم نبود تلاش کنی تا بتونی 5، 6 هزار تومن تخفیف بگیری!!! تازه منی که بلد نیستم چونه بزنم!

این نمایشگاهی بود از کارهای بچه‌های معلول و یتیم. با یکی از دوستان که به طور افتخاری به بچه‌ها درس می‌داد، رفتیم اونجا!

بساط سمبوسه و فلافل هم به راه بود! D:اگر چه هرگز به خوشمزه‌گی سمبوسه و فلافل آبادن نیست، ولی باز هم از نون و سیب زمینی‌های اینجا بهتره! سمبوسه نادر توی سه راه سازمان هنوز هم سرجاش بود و ما طبق معمول فقط سمبوسه اونجا رو خوردیم! فلافل پارک دولت هم می‌گفتن خوبه که ما دیگه فرصت نشد بریم!

لباس سنتی خانومهای بندرعباسی شامل شلوارهای مخصوصیه که به طور زیبایی زری دوزی، منجوق دوزی و یا گلابتون دوزی شدن! قیمت بعضی از اونها بسیار بالاست. رسمه که 6، 7 تا از همین شلوار گرونا میدن به عروس! ولی نسل جدید حالا دیگه خیلی به ندرت از اینا استفاده می‌کنه و شلوارها معمولاً همینطور بی‌مصرف باقی می مونن! خیلی دوست داشتم یه دونه‌شو بخرم برا خودم. ولی خب نشد!

این پارک دولت، یه فضای نسبتاً بزرگه که در بلوار رسالت و در حاشیه دریا ساخته شده و شامل پارک اسباب بازی برای بچه‌ها، آلاچیق‌های نسبتاً زیاد و سنگفرش برای پیاده روی و احتمالاً ورزش، صندلی و آبنما و این چیزهاست. پارک قشنگیه ولی میشه حدس زد توی تابستون تبدیل به چه جهنمی میشه! (درضمن اونموقع که ما بودیم، یعنی ده سال پیش، حتی بلوار رسالت هم وجود نداشت، چه برسه به این پارکه!). عکس هم ندارم. چون هر وقت رفتیم شب بود!

درخت لیمو. یکی از محصولات اساسی استان هرمزگان لیموئه. ما هم قبلاً یکی شو تو حیاطمون داشتیم!


هوا هم که گفتم. الان عالی بود. یه شب هم بارون اومد، اساسی! با همون آسمون غرومبه‌ها (قرومبه؟) و رعد و برق‌های شدید! فرداش هم که دیگه هوا واقعاً لطیف و دوست داشتنی و بهاری بود، دعوت شدیم به تولد توی یه باغ در روستای سرخون. به صرف کیک و ناهار و یه گروه ارکستر مختصر ;) ! به قول بندری‌ها: خیلی خوش بود!

بوته گل کاغذی! من واقعاً عاشق این گل هستم! هر چند بویی نداره ولی خیلی زیباست!

گل کاغذی از نمای نزدیک!

این هم گلیه که من فقط تو بندرعباس دیدم! اسمش رو نمی‌دونم (جناب روبو کمک کن!)، ولی این هم بی‌بوست.

از باغ رفتیم شهرک مروارید، خونه یکی از بستگان که اصرار کرده بود بریم پیششون! از جاده اصلاً هیچی نگم بهتره! بس که باریک و تاریک و خطرناک بود! از شرکت نفت بعید بود که یه جاده درست و حسابی نساخته برای راحتی عبور و مرور کارمنداش در شهرک مروارید! و اما شهرک مروارید! یه شهرک تقریباً مدرن وسط بیابون! یعنی پاتو که از شهرک میذاری بیرون جز تاریکی و جاده چیزی نیست! خود شهرک هم به نظرم خیلی دلگیر بود! خلوت، بزرگ و سوت و کور! میگن همه نوع امکاناتی توی خود شهرک هست ولی اگه کسی حالش یهو بد بشه، باید با آمبولانس بره بیمارستان شهر! چون اونجا فقط درمونگاه داره! تا شهر هم که تقریباً یه 20 دقیقه، نیم ساعتی راه هست! تازه بماند که خود شهر هم دو تا بیمارستان بی‌امکانات بیشتر نداره! خلاصه به نظر می‌رسید که زندگی اونجا علیرغم همه امکاناتی که داره (که حالا خیلی هم امکانات شاقی نبود!)، سخت و یکنواخته! عکس هم نشد بگیرم اونجا. چون هم شب بود، هم اینقدر عجله عجله‌ای رفتیم و برگشتیم که نفهمیدیم چطوری گذشت! توی نت هم عکس پیدا نکردم! آهای اهالی شهرک مروارید (جناب پا برهنه‌ی بر خط و یسنابابا)! چهار تا عکس از شهرکتون بذارید تو بلاگاتون خب!

باز هم دریا! فقط روز آخر تونستم دریا رو توی روز ببینم! یعنی تا این حد سرمون شلوغ بودا!


سریال بندرعباس ادامه دارد! ;)

پ.ن: یعنی من الان دو روزه دارم عکس آپلود می‌کنم! دیوونه شدم با این سرعت اینترنت زاغارت! شیطونه میگه بقیه عکسا رو نذار!

Labels: ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 2 خاطره