● در این تنگی عصر
ـ شبها دیر وقت که به خونه برمیگردم، توی راه چهرههایی که میبینم، معمولاً چهرههای غمگینی هستن. معلوم نیست پشت اون چشمهای غمگین چه رازهایی وجود داره که وقتی آدم میبیندشون یهو دلش هُری میریزه پایین! به نظرم مردم این شهر روز به روز دارن غمگینتر میشن. نمیدونم این احساس ناشی از حس و حال افتضاح و نکبتبار درونِ خودمه یا واقعیته!
ـ یه لحظه تصور کنید: بین دو تا دیوار سنگی که خیلی هم سرد هستن، وایسادین. از یه فاصلهای هی دیوارا دارن نزدیک و نزدیکتر میشن. اونقدر نزدیک میشن که بینشون محصور میشین. احساس خفهگی میکنین و سرمای چندش آوری زیر پوستتون میره. تصور کردین؟!
تنهایی یه جورایی مثل این به آدم فشار میاره!
ـ چند وقت پیشا این رئیس حراست منو که دید گفت: "هر وقت شما رو دیدم خندون بودید. امیدوارم همیشه همینطور شما رو شاد و خندون ببینم". (حتماً با خودش گفته این شیرین میزنه لابد! D:) یه وقت فکر اشتباهی نکنیدا! من هنوزم همونقدر خندونم! شایدم بیشتر از همونقدر!!!
ـ یه لحظه تصور کنید: بین دو تا دیوار سنگی که خیلی هم سرد هستن، وایسادین. از یه فاصلهای هی دیوارا دارن نزدیک و نزدیکتر میشن. اونقدر نزدیک میشن که بینشون محصور میشین. احساس خفهگی میکنین و سرمای چندش آوری زیر پوستتون میره. تصور کردین؟!
تنهایی یه جورایی مثل این به آدم فشار میاره!
ـ چند وقت پیشا این رئیس حراست منو که دید گفت: "هر وقت شما رو دیدم خندون بودید. امیدوارم همیشه همینطور شما رو شاد و خندون ببینم". (حتماً با خودش گفته این شیرین میزنه لابد! D:) یه وقت فکر اشتباهی نکنیدا! من هنوزم همونقدر خندونم! شایدم بیشتر از همونقدر!!!