● من چه می دانستم، سبزه می پژمرد از بی آبی
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم (سهراب سپهری)
او تنهای تنهاست. تنهاییش مرا آزار می دهد. دلم می خواهد حرف بزند، حرف بزنیم. شاید من حرفهایش را نمی فهمم. شاید به اندازه او فکر نمی کنم. شاید دل کوچکی دارم که قدرت درک دغدغه های بزرگش را ندارد. شاید حرفهایم نه تنها تسکینی برایش نیست، بلکه آزارش هم می دهد. من واقعاً درمانده ام!
چند وقت است گریه نکرده ام؟ چرا امشب اینقدر بغض گلویم را می فشارد؟ چرا حداقل نمی شکند؟ چرا نمی فهمم دردم چیست؟ چرا خواب به چشمانم نمی آید؟ چرا خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمم می گذرند؟ ... و چرا اینقدر دلتنگم؟!
ای خدا! کاش می شد امشب پادشاه غم تنهایی ها از دلم پر می زد و من آرام در سکوت دل خویش با تو تنها بودم! کاش کاش ...
خیال خواب ندارم (سهراب سپهری)
او تنهای تنهاست. تنهاییش مرا آزار می دهد. دلم می خواهد حرف بزند، حرف بزنیم. شاید من حرفهایش را نمی فهمم. شاید به اندازه او فکر نمی کنم. شاید دل کوچکی دارم که قدرت درک دغدغه های بزرگش را ندارد. شاید حرفهایم نه تنها تسکینی برایش نیست، بلکه آزارش هم می دهد. من واقعاً درمانده ام!
چند وقت است گریه نکرده ام؟ چرا امشب اینقدر بغض گلویم را می فشارد؟ چرا حداقل نمی شکند؟ چرا نمی فهمم دردم چیست؟ چرا خواب به چشمانم نمی آید؟ چرا خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمم می گذرند؟ ... و چرا اینقدر دلتنگم؟!
ای خدا! کاش می شد امشب پادشاه غم تنهایی ها از دلم پر می زد و من آرام در سکوت دل خویش با تو تنها بودم! کاش کاش ...