● مژگان

نمی دونم چی شد که یهو بعد از اینهمه مدت دوباره یاد اون افتادم! خیلی سال گذشته یا به نظر من خیلی میاد؟! بذار فکر کنم ... آهان! داشتم این آهنگِ افتخاری رو با خودم زمزمه می کردم که یادش افتادم:
من خود آتشی که مرا داده رنگ فنا می شناسم
من خود شیوه نگه چشم مست تو را می شناسم
دیگر ای برگشته مژگان از نگاهم رو مگردان
دین من دنیای من از عشق بی پایان تو رونق گرفته
...

آره همین بود که منو یادِ مژگانِ برگشته مژگان انداخت! تو دبستان با هم همکلاسی بودیم. از اون شاگردایی بود که معلما خیلی دوستشون دارن. هم زرنگ بود، هم تو دل برو و دلنشین. یه مدت تو همون عالم بچه گی خیلی با هم رفیق بودیم. مامانش یک مامای زبردست و ماهر بود. موقع به دنیا اومدن برادرای دوقلوم، خیلی به مامانم کمک کرد. همه محل بهش احترام می ذاشتن و وقتی شنیدن که سرطان گرفته خیلی ناراحت شدن. سرطان به سرعت تمام وجودِ مامانِ مژگان رو در بر گرفت. ما هنوز دبستان رو تموم نکرده بودیم که مژگان عزادارِ مامانش شد. وقتی که مادره رفت، انگار ستون خونه شون شکست. خیلی طول نکشید که اونا اسباب کشی کردن و رفتن تهران. بعد از اینکه رفتن ما فقط دورادور ازشون خبر داشتیم. پدره اول زن گرفت، بعدش معتاد شد، بعد هم یه مدتی افتاد زندان. برادره هم دست کمی از پدره نداشت. می شد فهمید مژگان داره چه زجری تو اون خونه می کشه. دخترِ ناز نازی و تپل مپلِ خوشگلی که مادره نذاشته بود آب تو دلش تکون بخوره، تو بد وضعیتی گرفتار شده بود. یه مدتِ زیادی ازشون بی خبر بودیم تا اینکه یه روز اون خبر تکان دهنده رو شنیدیم! ... جسدِ مثله شده مژگان رو اطراف پارک پردیسان پیدا کرده بودن ... !!!
سرنوشت عجب بازیهایی داره! هیچ کس حتی تصور چنین مرگی رو برای اون دختر شاداب و سر زنده نمی کرد. ای ای ای ! نمی دونم چرا دوباره یاد اون افتادم ...
خدایش بیامرزاد.
+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره