● دلتنگی های یک روز برفی!
چه حالی میده تو یه همچین روزی، آزاد و رها و بی دغدغه، شال و کلاه کنی و بری برف بازی. نه! اصلاً بازی هم نکنی، بری قدم بزنی و فکر کنی و بخندی و زیباییها رو تماشا کنی. یا با دوستی، یاری، همدمی بلند شی بری سینما بعدش هم بری تو یه کافی شاپ و یه چیز گرم بزنی و رازهای مگو ات رو بهش بگی. یا اصلاً هیچ کدوم، پشت پنجره بایستی و رقص دونه های خوشگل برف و بازی و هیجان و شور و شوق بچه ها رو نگاه کنی ....
عوض همه این کارهای مثبتی که میشه انجام بدی، توی خونه نشستی پشت میزت و داری مثلاً درس میخونی. حال و حوصله نداری. میخوای همه چی رو بندازی گردن درس و امتحان، ولی خودت خوب میدونی که دلیل این حالت این چیزها نیست! نمیدونی چیه ها ولی میدونی که این نیست. تازه خوبه که درس هست. سرگرمت میکنه و مشغول، اگه نبود که همش می نشستی به فکر و خیال، فکر و خیال، فکر و خیال، آخرش هم به هیچ کجا نمی رسیدی. بیخودی دلت می گیره و زود رنج میشی. از هر حرف و کلامی ناراحت میشی. میدونی طرف داره شوخی میکنه ها، ولی دلگیر میشی و بهت برمیخوره.
سعی میکنی خودت رو بکشی بیرون. نمیخوای تو این اوضاع و احوال درگیر چیز دیگه ای بشی. دوباره برمی گردی سراغ درسهات. بعد از اینهمه وقت تازه متوجه یه چیزایی میشی. بعضی قسمتها رو نمی فهمی. کسی نیست سؤالاتت رو ازش بپرسی. یا حداقل کسی که یخورده دلگرمت کنه. دوباره نگران میشی. نکنه نرسی تمومش کنی!!!
خودت خودت رو آروم میکنی. یه طوری تقسیم بندیش میکنی که تا روز امتحان تموم بشه. یه هفته مرخصی گرفتی که بشینی درس بخونی دیگه. باز میری تو فکر. نکنه یه وقت مشکلی پیش بیاد برای کارت تو این یک هفته. نکنه سر سال که شد، بگن تو چرا اینهمه رفتی مرخصی. میدونی حقته ها ولی دلت شور میزنه. باز به خودت دلداری میدی که هیچی نمی تونن بگن. درس خوندن رو از سر می گیری و به این فکر می کنی که دلت نمیخواد تنها باشی!
عوض همه این کارهای مثبتی که میشه انجام بدی، توی خونه نشستی پشت میزت و داری مثلاً درس میخونی. حال و حوصله نداری. میخوای همه چی رو بندازی گردن درس و امتحان، ولی خودت خوب میدونی که دلیل این حالت این چیزها نیست! نمیدونی چیه ها ولی میدونی که این نیست. تازه خوبه که درس هست. سرگرمت میکنه و مشغول، اگه نبود که همش می نشستی به فکر و خیال، فکر و خیال، فکر و خیال، آخرش هم به هیچ کجا نمی رسیدی. بیخودی دلت می گیره و زود رنج میشی. از هر حرف و کلامی ناراحت میشی. میدونی طرف داره شوخی میکنه ها، ولی دلگیر میشی و بهت برمیخوره.
سعی میکنی خودت رو بکشی بیرون. نمیخوای تو این اوضاع و احوال درگیر چیز دیگه ای بشی. دوباره برمی گردی سراغ درسهات. بعد از اینهمه وقت تازه متوجه یه چیزایی میشی. بعضی قسمتها رو نمی فهمی. کسی نیست سؤالاتت رو ازش بپرسی. یا حداقل کسی که یخورده دلگرمت کنه. دوباره نگران میشی. نکنه نرسی تمومش کنی!!!
خودت خودت رو آروم میکنی. یه طوری تقسیم بندیش میکنی که تا روز امتحان تموم بشه. یه هفته مرخصی گرفتی که بشینی درس بخونی دیگه. باز میری تو فکر. نکنه یه وقت مشکلی پیش بیاد برای کارت تو این یک هفته. نکنه سر سال که شد، بگن تو چرا اینهمه رفتی مرخصی. میدونی حقته ها ولی دلت شور میزنه. باز به خودت دلداری میدی که هیچی نمی تونن بگن. درس خوندن رو از سر می گیری و به این فکر می کنی که دلت نمیخواد تنها باشی!