● چه انتظار عظیمی نشسته در دل او

ساعت 11 شب بود. من و مامان و خواهرم وارد لابی که شدیم دیدیم پیرزن تنها نشسته روی مبل. من اگه تنها بودم رد می‌شدم می‌رفتم. ولی مامان که انگار از چهره آدما می‌فهمه تو دلشون چی می‌گذره، سریع رفت جلو و با پیرزن احوالپرسی کرد. پیرزن بیچاره انگار منتظر بود یکی ازش بپرسه که چشه. شروع کرد به گریه کردن و فغان از دوری فرزند. این خانوم فقط یه دختر داره که اون هم توی آلمان زندگی می‌کنه. گریه می‌کرد و می‌گفت: "دلم تنگه. عاشق دخترمم. عاشق نوه‌هامم. دلم براشون تنگ شده. حالا چکار کنم؟".
نشستیم پیشش و گذاشتیم حرف بزنه و درد دل کنه بلکه یه کم خالی بشه. نشد! دلش هوای دخترشو داشت. به این راحتی‌ها خالی نمی‌شد. گفت: "با خودم گفتم خدا کنه الان که میرم تو لابی یکی باشه باهاش حرف بزنم." بیچاره پیرزن! حرفاشو که زد و گریه‌هاشو کرد با هم اومدیم بالا. گفت میرم قرص می‌خورم و می‌خوابم.
صداش هنوز تو گوشم زنگ می‌زنه که می‌گفت: "هر روز دعا می‌کنم که شب نشه. از شب بدم میاد". وحشت و تنهایی شب رو می‌گفت لابد! خدایا چقدر تنهایی می‌تونه بد باشه!

Labels: , ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره