● خداحافظ شاهرخ خان!
بالأخره برگشتیم خونه خودمون. اگه بدونید اینجا الان چه اوضاعیه! به هر طرفی که نگاه کنید پُره از اسباب و وسایل و کارتونهای پُر و خالی. نیروی کار هم میل میکنه به سمت صفر چون همه مون یا شاغلیم یا دانشجو! بنابراین همه کارها می مونه برای آخر هفته و سایر ایام تعطیل!
دیدید تو اثاث کشی چه چیزهایی که آدم پیدا نمی کنه؟! از خرده ریزهای بی اهمیت گرفته تا اشیاءِ مهم مفقوده، همه پیدا می شن. بماند که این وسط یک سری چیزها هم برای همیشه گم و گور می شن!
کارتونهای کتاب پر بودن از خاطرات دوران بچگی و بوی رطوبت و شرجی و صفا و صمیمیت. چقدر من برای خودم یادگاری جمع کرده بودم از اون شهر کوچک و گرم و مهربون! خیلی برام سخت بود دور ریختن اون همه دفتر و کتابی که یادگار روزهای عمرم بودن، روزهایی که بی تکلف و بی دلیل شاد بودم و زندگی رو دوست داشتم. راستی! دوران کودکیِ ما چقدر با بچه های حالا فرق می کرد! ما تقریباً هیچ چیز برای بازی و سرگرمی نداشتیم. پس چرا راضی تر و خوشحال تر از بچه های این زمونه بودیم؟! یادمه اون وقتها، وقتی کسی شاگرد ممتاز می شد، حداکثر چیزی که به عنوان جایزه بهش می دادن، کارتهای آفرین و صدآفرین و هزارآفرین بود. اونم با شکل و شمایلی بسیار ساده. حتی بعضی وقتها به جای کارتِ مقوایی بهمون کارتهای کاغذی می دادن. ولی همونها هم کلی ما رو خوشحال می کرد. یکبار هم که توی مسابقات علمی اول شده بودیم، سر صف یک دونه گیره سر جایزه بهمون دادن. من هنوز هم اونو دارم!
لا به لای کتابها، کتاب " سؤالات استاندارد ریاضی " رو هم پیدا کردم. هر وقت خانم موحدی درس می داد، دو سه تا از تمرینهای این کتابو برامون مشخص می کرد که حل کنیم. سؤالاتش یه کم سخت بود. از بین بچه ها همیشه اولین کسی که همه رو حل می کرد، ماندانا بود. خودمم با یه مقدار تأخیر فاز حلشون می کردم. یاد اون وقتها بخیر...
حیف شد. مجبور شدم خیلی هاشونو بریزم. انگار یک تیکه از زندگیم رو کندم و انداختم دور. ولی نه! یه چیزهایی هست که تا ابد تو ذهن آدم حک می شن. هیچ وقت هم ممکن نیست که به طور کلی از بین برن. شاید یه وقتهایی زیر لایه های قطور خاطرات پنهان بشن ولی هرگز محو نمی شن.
بگذریم. باید بگذریم!
دیدید تو اثاث کشی چه چیزهایی که آدم پیدا نمی کنه؟! از خرده ریزهای بی اهمیت گرفته تا اشیاءِ مهم مفقوده، همه پیدا می شن. بماند که این وسط یک سری چیزها هم برای همیشه گم و گور می شن!
کارتونهای کتاب پر بودن از خاطرات دوران بچگی و بوی رطوبت و شرجی و صفا و صمیمیت. چقدر من برای خودم یادگاری جمع کرده بودم از اون شهر کوچک و گرم و مهربون! خیلی برام سخت بود دور ریختن اون همه دفتر و کتابی که یادگار روزهای عمرم بودن، روزهایی که بی تکلف و بی دلیل شاد بودم و زندگی رو دوست داشتم. راستی! دوران کودکیِ ما چقدر با بچه های حالا فرق می کرد! ما تقریباً هیچ چیز برای بازی و سرگرمی نداشتیم. پس چرا راضی تر و خوشحال تر از بچه های این زمونه بودیم؟! یادمه اون وقتها، وقتی کسی شاگرد ممتاز می شد، حداکثر چیزی که به عنوان جایزه بهش می دادن، کارتهای آفرین و صدآفرین و هزارآفرین بود. اونم با شکل و شمایلی بسیار ساده. حتی بعضی وقتها به جای کارتِ مقوایی بهمون کارتهای کاغذی می دادن. ولی همونها هم کلی ما رو خوشحال می کرد. یکبار هم که توی مسابقات علمی اول شده بودیم، سر صف یک دونه گیره سر جایزه بهمون دادن. من هنوز هم اونو دارم!
لا به لای کتابها، کتاب " سؤالات استاندارد ریاضی " رو هم پیدا کردم. هر وقت خانم موحدی درس می داد، دو سه تا از تمرینهای این کتابو برامون مشخص می کرد که حل کنیم. سؤالاتش یه کم سخت بود. از بین بچه ها همیشه اولین کسی که همه رو حل می کرد، ماندانا بود. خودمم با یه مقدار تأخیر فاز حلشون می کردم. یاد اون وقتها بخیر...
حیف شد. مجبور شدم خیلی هاشونو بریزم. انگار یک تیکه از زندگیم رو کندم و انداختم دور. ولی نه! یه چیزهایی هست که تا ابد تو ذهن آدم حک می شن. هیچ وقت هم ممکن نیست که به طور کلی از بین برن. شاید یه وقتهایی زیر لایه های قطور خاطرات پنهان بشن ولی هرگز محو نمی شن.
بگذریم. باید بگذریم!