● او می رود دامن کشان

دیشب یک ساعت جلوی کامپیوتر نشسته بودم! حجم زیادی حرف بود برای گفتن و در عین حال هیچ حرفی! بچه ها می گن چرا نمی نویسی؟! راست می گن! اینجا تبدیل شده به گاهنامه. نوشته های گاه و بی گاه شخصی، با ریتمی یکنواخت و کسل کننده! فعلاً کاری نمیشه کرد. به قول علیرضا، همینه که هست! تا بعداً بشینم ببینم دنیا دست کیه و من این وسط چکاره ام!
مثلاً اومده بودم پست بهارانه از خودم در کنم! زکی! تا من باشم از این به بعد اول مطلب خودمو بنویسم بعد برم سراغ بقیه وبلاگها! اول توی لینکده پویان دیدم: " بای بای شرتو " ، بعدش توی لینکهای سید یوسف: " وقتی یک عدد شرتو خودش را امحاء می کند " ! پناه بر خدا! یعنی چی شده؟! خودِ شرتو رو باز می کنم. " شرتو کُشون " ! دست و دلم نمیره که مطلبشو بخونم! قبلاً هم بهم گفته بود. می دونستم بالأخره یه روز کار خودشو میکنه. ولی فکر نمی کردم اینقدر غیر منتظره!
دلم میگیره. وقتی آدمها از این دهکده بزرگی که برای خودمون درست کردیم میرن، دلم خیلی می گیره. شرتو که دیگه جای خود داره! اولش که میای همه هستن. پر رنگ و ماندگار. پر شور و هیجان. به وجد می آی. تصمیم میگیری ملحق بشی به جمع ساده و صمیمی و دوست داشتنی شون. ولی یه مدت که میگذره، به اطرافت نگاه میکنی و می بینی یکدفعه چقدر تنها شدی. دوستهای مجازیت که میرن خیلی ناراحت میشی، وای به حال روزی که حقیقی هاشون برن! اون از ولید که نبودنش بیشتر از بودنشه اینم از شرتو! انگار تنهایی از ازل هم پیمانِ توست!
خانوم خانوما! خوب بهمون عیدی دادی! دستت درست! من نمی دونم. شاید تصمیم گرفتی اصلاً ننویسی یا شاید میخوای بری یه جای دیگه با یه هویت دیگه بنویسی. خود دانی! ولی میخوام بدونم اگه یه روز حس کردی حرفات روی دلت قلنبه شده و دلت خواست که همون غریبه آشناهای قدیمی به حرفات گوش کنن، چکار میخوای بکنی؟!
می دونم چرند میگم! تو خودت حتماً به همه این چیزها فکر کردی! می دونم مدتها با خودت کلنجار رفتی تا تونستی این تصمیمو بگیری. آخه من چطوری بردارم لینک شرتو رو از این گوشه پاک کنم؟! هان؟! چطوریییییییییییییی؟!!! ببین، توی حقیقی که فعلاً هستی. ولی فکر میکنی نبودن توی مجازی خیلی آسونه؟! مطمئن باش برای من ( که به پاسداشت همون تعداد بسیار اندکی که خزعبلات اینجا رو میخونن، فعلاً تصمیم دارم ادامه بدم )، نوشتن هرگز طعم و رنگ روزهایی رو که تو در کنارم بودی، نخواهد داشت. من گفته بودم از مرگ می ترسم، نگفته بودم؟! تو مجبورم کردی بشینم و مرگ شرتو رو تماشا کنم! چطوری دل ات اومد؟!!!
.
.
.
عزیزم! برای تجدید نظر اصلاً دیر نیست. استراحت کن. یکماه، دو ماه، هر چقدر که میخوای. ولی خواهش می کنم، برگرد!

_ از یادم خواهی برد؟
_ هر روز.



پ.ن: حوصله ای نبود برای لینک دادن به اسامی! بگذرید از تقصیر!



+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره