● طعم تلخ مرگ
از اون روز تشییع تا همین حالا، یک لحظه هم نتونستم از فکر طفلکی خانم خ دربیام. واقعاً شرایط متأثرکنندهایه. بدم میاد از اینکه اینقدر در برابر مرگ ضعیفم. همیشه بودم. همهش هم به خاطر دلتنگیهایی که ایجاد میکنه. هی با خودم میگم الان به هر جا نگاه کنه یه خاطره براش زنده میشه. چکار کنه با اینهمه دلتنگی؟! :(
خداییش مرگ به آدمها خیلی نزدیکه. اصلاً هم معلوم نیست که کِی پیمونه آدم پر میشه و باید بکَنه و بره. کاش میشد یه کم از وابستگیها کم کرد. کاش پیوندهای مهر و محبت اینقدر محکم و استوار نبود که بعدش جدایی بخواد تا این حد وحشتناک باشه. کاش همدیگه رو دوست نداشتیم!
نمیدونم. امیدوارم خدا خودش بهشون صبر بده.
خداییش مرگ به آدمها خیلی نزدیکه. اصلاً هم معلوم نیست که کِی پیمونه آدم پر میشه و باید بکَنه و بره. کاش میشد یه کم از وابستگیها کم کرد. کاش پیوندهای مهر و محبت اینقدر محکم و استوار نبود که بعدش جدایی بخواد تا این حد وحشتناک باشه. کاش همدیگه رو دوست نداشتیم!
نمیدونم. امیدوارم خدا خودش بهشون صبر بده.
Labels: مرگ