● دیروز
صبح
زود بلند شدم اومدم نشستم پای کامپیوتر و چون هیچ کار دیگهای نداشتم آنتی ویروسه رو آپدیت کردم. بعد هم رفتم تند تند لباس پوشیدم که بابا سر راهش منو برسونه مترو که برم سر کار. مترو خیلی شلوغ بود! مثل سگ پشیمون شدم که چرا اومدم! اول صبح پنجشنبه ملت کجا میرن اینقدر شلوغه؟! نرسیده به ایستگاه توپخونه بالأخره تصمیم گرفتم به جای بستنی، شیرینی بخرم ببرم. گفتم شیرینی فروشیه دیگه الان بازه حتماً. باز بود. یک کیلو شیرینی تر خریدم. وقتی رسیدم اداره ساعت شده بود یک ربع به نه! رسیده، نرسیده شروع کردم به گرفتن پرینت اطلاعات و نوشتن گزارش. صبحانه هم نخورده بودم تازه! ساعت طرفای ده، ده و نیم بود که کار گزارش تموم شد و تونستم برم شیرینی رو پخش کنم. بچهها روز قبلش برام کادو خریده بودن و زشت بود اگه شیرینی نمیدادم. بعد زنگ زدم به بیتا هماهنگ کردم برا ناهار. بیتا حالش خوش نبود. ولی گفت که میاد. منم رفتم بقیه کارامو راست و ریس کردم که بتونم ساعت دوازده از اداره بزنم بیرون. رئیس دلخور بود که چرا بعد از ظهر نمیمونیم برای انجام کارهای معوقه!
ظهر
ضلع شمالی میدون ولیعصر بیتا رو دیدم. رفتیم رستوران نایب ولیعصر. با همون تیپهای زاغارت اداره! مهمونی ناهار داده بودم مثلاً! من کباب یونانی خوردم اونم کباب کوبیده. تا خرخره خوردم! یه کیف سفید خیلی خوشگل هم کادو گرفتم. بعد بلند شدیم با هم رفتیم هفت تیر. من یه پالتو خریدم، بیتا یه مانتو. بعدش هم نخود، نخود و هر کس رفت به خانه خود!
شب
بعد از ظهری یه کم دراز کشیدم تا خستگیم در بره. نرفت! بعد که مامان اینا اومدن رفتم کیف و پالتوم رو بهشون نشون دادم. خیلی خوششون اومد. تو فکر خانم خ بودم. چند روز بود اداره نمیاومد. گفتم برم یه زنگ بزنم، احوالشو بپرسم. گفت چند شب پیش فشار شوهرش اومده روی چهار!!! کلی ترسیده بوده طفلک. یه کم باهاش حرف زدم و دلداریش دادم. کاش کاری از دستم برمیومد براش! ساعت طرفای نه بود که برادرم با یه دونه کیک اومد. رفته بود برام کیک خریده بود. خوشگل بود. اسممو نوشته بود روش همراه با تبریک. شمعی که خریده بود یک سال کوچکتر بود. گفت اینو خریدم که زیاد دپرس نشی! پا شدم لباس پوشیدم و یکی دو تا عکس با کیک گرفتم. بعدش اومدم یه چیزی اینجا بنویسم. اما نوشتنم نیومد که نیومد! مثل روزای دیگه! رفتم خوابیدم.
زود بلند شدم اومدم نشستم پای کامپیوتر و چون هیچ کار دیگهای نداشتم آنتی ویروسه رو آپدیت کردم. بعد هم رفتم تند تند لباس پوشیدم که بابا سر راهش منو برسونه مترو که برم سر کار. مترو خیلی شلوغ بود! مثل سگ پشیمون شدم که چرا اومدم! اول صبح پنجشنبه ملت کجا میرن اینقدر شلوغه؟! نرسیده به ایستگاه توپخونه بالأخره تصمیم گرفتم به جای بستنی، شیرینی بخرم ببرم. گفتم شیرینی فروشیه دیگه الان بازه حتماً. باز بود. یک کیلو شیرینی تر خریدم. وقتی رسیدم اداره ساعت شده بود یک ربع به نه! رسیده، نرسیده شروع کردم به گرفتن پرینت اطلاعات و نوشتن گزارش. صبحانه هم نخورده بودم تازه! ساعت طرفای ده، ده و نیم بود که کار گزارش تموم شد و تونستم برم شیرینی رو پخش کنم. بچهها روز قبلش برام کادو خریده بودن و زشت بود اگه شیرینی نمیدادم. بعد زنگ زدم به بیتا هماهنگ کردم برا ناهار. بیتا حالش خوش نبود. ولی گفت که میاد. منم رفتم بقیه کارامو راست و ریس کردم که بتونم ساعت دوازده از اداره بزنم بیرون. رئیس دلخور بود که چرا بعد از ظهر نمیمونیم برای انجام کارهای معوقه!
ظهر
ضلع شمالی میدون ولیعصر بیتا رو دیدم. رفتیم رستوران نایب ولیعصر. با همون تیپهای زاغارت اداره! مهمونی ناهار داده بودم مثلاً! من کباب یونانی خوردم اونم کباب کوبیده. تا خرخره خوردم! یه کیف سفید خیلی خوشگل هم کادو گرفتم. بعد بلند شدیم با هم رفتیم هفت تیر. من یه پالتو خریدم، بیتا یه مانتو. بعدش هم نخود، نخود و هر کس رفت به خانه خود!
شب
بعد از ظهری یه کم دراز کشیدم تا خستگیم در بره. نرفت! بعد که مامان اینا اومدن رفتم کیف و پالتوم رو بهشون نشون دادم. خیلی خوششون اومد. تو فکر خانم خ بودم. چند روز بود اداره نمیاومد. گفتم برم یه زنگ بزنم، احوالشو بپرسم. گفت چند شب پیش فشار شوهرش اومده روی چهار!!! کلی ترسیده بوده طفلک. یه کم باهاش حرف زدم و دلداریش دادم. کاش کاری از دستم برمیومد براش! ساعت طرفای نه بود که برادرم با یه دونه کیک اومد. رفته بود برام کیک خریده بود. خوشگل بود. اسممو نوشته بود روش همراه با تبریک. شمعی که خریده بود یک سال کوچکتر بود. گفت اینو خریدم که زیاد دپرس نشی! پا شدم لباس پوشیدم و یکی دو تا عکس با کیک گرفتم. بعدش اومدم یه چیزی اینجا بنویسم. اما نوشتنم نیومد که نیومد! مثل روزای دیگه! رفتم خوابیدم.