● کابوس
امسال شب یلدا بدترین شب یلدای عمرم بود! وای که چقدر وحشتناک و سخت و تلخ بود! کل شب با گریه و ناراحتی و فغان و فریاد گذشت. تمام ماهیچههای صورتم از شدت گریه منقبض شده بودن. آلپرازولام رو که انداختم بالا، مثل جنازه افتادم! لامصب چه میکنه! ولی باز هم هر دقیقه با نالهها و گریههای خواهرم میپریدم! سه روز سیاه و وحشتناک گذشت! به خیر گذشت. باز هم لطف خدا شامل حالمون شد. هر چقدر شکرش کنم باز هم کمه. زندگی دوباره گرفتیم همهمون. خدایا شکرت.
واقعاً که چقدر انسان فراموشکاره! بعضی وقتا اینقدر اطرافیانمون برامون عادی و روزمره میشن که پاک یادمون میره چقدر وجودشون تو زندگی برامون مهم و حیاتیه! گاهی یه تلنگر کافیه تا بفهمیم چقدر یکی رو دوست داریم و چقدر زندگی، حتی یک لحظهش، بدون اون بیمعنیه! ما این چند روز اینو درک کردیم. مامان همیشه کنارمون بوده و سایه مهربونش بالای سرمون. اونقدر که وجودش تبدیل به یه عادت شده. این سه روز وحشتناک دوباره یادمون آورد که هنوز چقدر میخواهیمش و چقدر بهش احتیاج داریم. خدا رو شکر که این کابوس تموم شد. الان با اینکه کل انرژیام تخلیه شدهس ولی حس میکنم تازه از مادر متولد شدم. واقعاً قشنگتر و بهتر از وجود مادر، چیزی وجود داره تو این دنیا؟!
واقعاً که چقدر انسان فراموشکاره! بعضی وقتا اینقدر اطرافیانمون برامون عادی و روزمره میشن که پاک یادمون میره چقدر وجودشون تو زندگی برامون مهم و حیاتیه! گاهی یه تلنگر کافیه تا بفهمیم چقدر یکی رو دوست داریم و چقدر زندگی، حتی یک لحظهش، بدون اون بیمعنیه! ما این چند روز اینو درک کردیم. مامان همیشه کنارمون بوده و سایه مهربونش بالای سرمون. اونقدر که وجودش تبدیل به یه عادت شده. این سه روز وحشتناک دوباره یادمون آورد که هنوز چقدر میخواهیمش و چقدر بهش احتیاج داریم. خدا رو شکر که این کابوس تموم شد. الان با اینکه کل انرژیام تخلیه شدهس ولی حس میکنم تازه از مادر متولد شدم. واقعاً قشنگتر و بهتر از وجود مادر، چیزی وجود داره تو این دنیا؟!