● یک نوشته تاریخ گذشته!
تعطیلات محرم رو رفتیم آبادان. ولی فرصت نشد بیام بنویسم. از بس همه کار رو میخوام با هم بکنم وقت کم میارم!
این بار تعطیلات یه جوری بود که فرصت خوبی ایجاد میکرد که هر کسی بره شهر و دیار خودش. تازه تو این روزهاست که معلوم میشه این تهران بیچاره چقدر مورد هجوم عوامل بیگانه (!) قرار گرفته، و وقتی نیستن چقدر خلوته! D;
با همه کمبودها اما در کنار فامیل بودن و تجدید دیدار با اونا حس خوبی به آدم میده. همهش با خودت فکر میکنی که اگه جنگ نشده بود، حالا همه کنار همه بودن و زندگیهامون چقدر میتونست متفاوت از حالا باشه. همه اونجا ساده و صمیمی هستن. هیچ نوع چشم و هم چشمی و پُز و ادا و اطواری وجود نداره (حداقل تو فامیل ما!). من هنوز هم به شدت معتقدم که هیچ مردمی صاف و سادهتر و بیریاتر از جنوبیها وجود نداره (البته علیرغم نظر یکی از دوستان که به نظرش جنوبیها و به خصوص خوزستانیها خیلی پست و رذل و کثیفن).
هوا به طور غیرمنتظرهای سرد بود! یه سرمای خشک و آزاردهنده! تعجب کردم! فکر نمیکردم اونجا مجبور باشم شال و کلاه کنم. تازه خونهها هم سرد بود! چون هیچ کس بخاری بزرگ نداشت. از همین بخاری برقیها داشتن که فقط تا شعاع یک متری رو گرم میکنن! مصیبت عظما دستشویی رفتن بود! D: چون دستشوییها توی حیاط بود و حیاط هم سرد!
هیچ کار خاصی نکردم. هیچ جا هم نرفتم. همهش از این خونه به اون خونه. وقت هم کم بود. فقط روز عاشورا دو سه جا رفتم عزاداری. عزاداری مثل آدم نه عربده کشی که تازگیها باب شده! رویهم رفته خوب بود. ولی جای مامان جونِ مهربون مثل همیشه خالی بود. مزارشو دیدیم به جای خودش ...
این بار تعطیلات یه جوری بود که فرصت خوبی ایجاد میکرد که هر کسی بره شهر و دیار خودش. تازه تو این روزهاست که معلوم میشه این تهران بیچاره چقدر مورد هجوم عوامل بیگانه (!) قرار گرفته، و وقتی نیستن چقدر خلوته! D;
هر دفعه که میرم آبادان از دفعه قبل خرابتر و بدتر شده! اصلاً یه جورایی دیگه شبیه شهر نیست! خیلی تأسف برانگیزه. آدم افسرده میشه! واقعاً نمیفهمم چرا مسئولین هیچ علاقهای به درست کردن آبادان ندارن! بندرعباسی که قبلاً تبعیدگاه بود حالا برو ببین چی شده ولی آبادانی که میگن قبلاً عروس شهرهای ایران بوده الان چه افتضاحیه! البته ورای همه بیتوجهیها خود مردم هم باعث و بانی خرابی شهر هستن متأسفانه! فرهنگ شهرنشینی بسیار پایینه و به نظر میاد که مردم به همین چیزی هم که هست راضین! هیچ صدای اعتراضی وجود نداره. آب لولهکشی از نظر کیفیت صفره و مزه شور داره. حال آدمو بد میکنه! مردم باید آب آشامیدنی رو بخرن که خب خیلیها هم پول ندارن که بخرن!
با همه کمبودها اما در کنار فامیل بودن و تجدید دیدار با اونا حس خوبی به آدم میده. همهش با خودت فکر میکنی که اگه جنگ نشده بود، حالا همه کنار همه بودن و زندگیهامون چقدر میتونست متفاوت از حالا باشه. همه اونجا ساده و صمیمی هستن. هیچ نوع چشم و هم چشمی و پُز و ادا و اطواری وجود نداره (حداقل تو فامیل ما!). من هنوز هم به شدت معتقدم که هیچ مردمی صاف و سادهتر و بیریاتر از جنوبیها وجود نداره (البته علیرغم نظر یکی از دوستان که به نظرش جنوبیها و به خصوص خوزستانیها خیلی پست و رذل و کثیفن).
هوا به طور غیرمنتظرهای سرد بود! یه سرمای خشک و آزاردهنده! تعجب کردم! فکر نمیکردم اونجا مجبور باشم شال و کلاه کنم. تازه خونهها هم سرد بود! چون هیچ کس بخاری بزرگ نداشت. از همین بخاری برقیها داشتن که فقط تا شعاع یک متری رو گرم میکنن! مصیبت عظما دستشویی رفتن بود! D: چون دستشوییها توی حیاط بود و حیاط هم سرد!
هیچ کار خاصی نکردم. هیچ جا هم نرفتم. همهش از این خونه به اون خونه. وقت هم کم بود. فقط روز عاشورا دو سه جا رفتم عزاداری. عزاداری مثل آدم نه عربده کشی که تازگیها باب شده! رویهم رفته خوب بود. ولی جای مامان جونِ مهربون مثل همیشه خالی بود. مزارشو دیدیم به جای خودش ...