● رفتن یا نرفتن، مسأله این است!
خراب بشه این مملکت که هیچچیزش سر جاش نیست! هیچوقت عمهم رو اینطوری ندیده بودم. آخه این عمه جان ما خیلی آدم محکمیه. آدم انتظار احساساتی شدن نداره ازش! انگار که چیزی گم کرده باشه. همه مات و مبهوت شدیم وقتی عمه و شوهرش گریه کردن سر سفره. رفته بودیم آش پشت پای دخترعمه رو بخوریم مثلاً. همین دو، سه روز پیش رفت. پسر عمه هم که قبلاً رفته بود. تنها شدن حسابی. خیلی ناراحت شدم که گریهشونو دیدم.
شاید هیچوقت اینقدر از نزدیک با قضیه مهاجرت روبهرو نشده بودم. واقعاً به خانوادهها فشار زیادی وارد میشه. پدر و مادرها یه عمری بچه بزرگ میکنن و به ثمر میرسونن، بعد تا میان شیرینیشو بچشن نگاه میکنن و میبینن که تنها موندن. نمیشه هم تو این شرایط افتضاح به کسی گفت بمون و نرو که.
یه چند وقتی بود داشتم به این فکر میکردم که چرا موندم. از یه طرف حس میکنم موندن تو این وضعیت، یه اشتباه بزرگه. از طرف دیگه هم رفتن یعنی مواجه شدن با سیل مشکلات و صد البته مهمتر از همه دلتنگی و درد دوری از خانواده. کلاً به نظر میاد شرایط حالای ما، قرار گرفتن تو یه بازیِ دو سر باخته. نمیدونم چیکار باید کرد یا چی به صلاح ماست. اینقدر همه چیز مجهول و پر از ابهامه که هیچ چیز رو نمیشه پیشبینی کرد. تازه الان دیگه من تو سن و سالی نیستم که فرصت زیادی داشته باشم. باید همین حالا هر تصمیمی که میخوام بگیرم. خیلی ناراحتم از اینکه تو کشوری به دنیا اومدم و زندگی میکنم که بیشتر جوونهاش تو یه مقطع از زندگی باید به این سؤال جواب بدن که بمونن یا برن! این درگیری ذهنی، درگیری کمی نیست. آدمو خیلی اذیت میکنه. خلاصه اینکه نمیخوام سیاه نمایی کنم. همه چیز به اندازه کافی خودش سیاه هست. ولی آدمای بدبختی هستیم!
Labels: دغدغههای ذهنی