● یه روز دیگه از زندگی!

باز هم امروز خونه بودم. حالم خوش نیست. همه‌اش ولو بودم رو تخت و نای تکون خوردن نداشتم. این داروها بدجوری همه سیستم آدمو می‌ریزه به هم. خواب آلودگی و حالت تهوع و بی‌قراری. بعد بدیش به اینه که وقتی حالت بده، حال نداری هیچ کار دیگه‌ای هم انجام بدی. با این‌همه کتابای تل‌انبار شده‌ی نخونده، اصلاً حس‌اش نیست یه کتاب برداری بخونی. خیلی تأسف‌آوره! با این حال رفتم باریک‌ترین کتابی رو که می‌شد تو کتابخونه پیدا کرد برداشتم: "من گنجشک نیستمِ" مصطفی مستور. هی دو صفحه می‌خونم، هی وسطاش خوابم می‌بره! داستانش هم البته خیلی پر کشش نیست که اونم مزید بر علته. خلاصه اینکه همین کتاب باریک رو هم نتونستیم تمام کنیم.
حالا که بعد از مدت‌ها تنها هستم و دلم می‌خواست خیلی کارا می‌کردم، زرتی مریض شدم و حال کارای روزمره‌ام رو هم ندارم، چه برسه به کارای دیگه. تو این چند روزی که تنها بودم، فهمیدم که عادت کردن به تنهایی، چندان هم کار راحتی نیست. اولش ممکنه هیجان‌انگیز باشه ولی بعدش یواش یواش حوصله آدم سر می‌ره. نمی‌دونم. شاید هم آدم عادت می‌کنه. به هر حال آینده‌ی دور از تصوری نیست این تنهایی و باید یه جورایی باهاش کنار اومد.

این کار خونه هم که تمومی نداره! اوف!


Labels: , , ,

+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره