● باز هم همان!
- توی این دوره و زمونه و روزگار خراب با این اوضاع و احوال روحی و روانیِ خرابتر، همهاش دو تا دلخوشی داشتیم، یکیش گودر بود، یکی دیگهش هم همشهری داستان! اولی رو که با کمال نامردی ازمون گرفتن انگار که از پشت خنجر زده باشن به آدم، دومی هم که هیچ تضمینی نیست برای موندنش تو این آشفته بازار نشر و مطبوعات، تازه این دومی که هیچوقت هم به اندازه اولی محبوب قلبهای ما نشد! کلاً نمیدونم ما چرا هر وقت دلمون میگیره هی گوشه ذهنمون یاد این گودر خدا بیامرز میفتیم! خلاصه داستانی داریم. خدا از باعث و بانی تعطیلیش نگذره! خودمون مُردیم بس که این یارو رو نفرین کردیم! D:
- پسرعمه جان هم بالأخره رفت ینگه دنیا. رفت که مثلاً درس بخونه ولی قصدش موندنه. باورم نمیشه که شاید دیگه اون پسربچه شیطونی رو که دیوار راست رو بالا میرفت و یه کفش و لباس سالم نداشت، همونی رو که جزء بسیار محدود پسرهای مهربونی بود که تا حالا دیدم، هیچوقت یا حداقل به این زودیا نمیبینم! بد مملکتی داریم. حیف!
- آدم گاهی به بن بست زندگی میرسه. هر طوری که نگاه میکنه نمیتونه بفهمه کجای کارش ایراد داره. دیدین وقتی یه برنامه کار نمیکنه، فقط یه کد کوچولوش مشکل داره؟ دیدین که هر چی آدم تلاش میکنه پیداش نمیکنه؟ ولی وقتی پیدا میشه به نظر میاد که خیلی واضح بوده! شاید اشکال کار ما هم اینقدر واضحه که دیده نمیشه! امروز کلی نشستیم با مانی فکرکردیم. دو تا کیک گنده با چای و یه عالمه غذا هم کالری به مغزمون رسوندیم ولی افاقه نکرد. کل بحث بینتیجه موند! نمیشه یکی بیاد این اشکال برنامه ما رو پیدا کنه؟! D:
- کماکان در مود فیلمهای عاشقانه هستیم. چرایش را نیز نمیدانیم! ولی میدانیم که بسیار دلنازک شدهایم! باور کنید قبلاً هرگز این چنین نبودیم. نمیدانستیم سن و سال چه بلاها که سر آدم نمیآورد! غرض از اطاله کلام اینکه اگر پیشنهاد جالبی دارید بگید! با آغوش باز پذیراییم ;)
Labels: اینترنت, تنهایی, خاطرات, دغدغههای ذهنی, روزنوشت, زندگی, شخصی