● قصه پر غصه ما

امروز چند بار اومدم که پست جدید بذارم. هی نوشتم، هی پاک کردم. هی نوشتم، هی پاک کردم! هر چی می نوشتم آخرش ختم میشد به اوضاع نابه سامان سیاسیِ این روزهای ما و انرژی هسته ای! دیدم از طرفی من صلاحیت تحلیل سیاسی ندارم و دیگران خیلی بهتر به این موضوع پرداختن و از طرف دیگه به نظرم اومد که این چند تا مطلب آخرم همشون یه جورایی غُرغُر بودن و اگه ادامه بدم، هم مطالبم تکراری میشه و هم حوصله خودم و بقیه سر میره! بنابراین بیخیال شدم. ولی قبل از بی خیال شدن بگم که از این مطلب آقای منیری خیلی خوشم اومد، چون مطالبی که نوشتم و پاک کردم تو همین مایه ها بود!!!

"قصه پر غصه ما" مجموعه داستانی است، نوشته آقای رضا رهگذر. من خیلی وقت پیش این کتابو خونده بودم، یعنی زمانی که بچه بودم. اونموقع خیلی داستاناشو دوست داشتم، به خصوص داستان" نان خامه ای" رو. بد ندیدم اینجا بذارمش تا هم بقیه بخونن و هم خودم یاد ایام بیفتم!

پسر بچه ها توی پیاده رو، پشت ویترین مغازه قنادی ایستاده بودند. حسن _که کوتاه قد بود_ گفت:"قلی، از اینها بود؟" و با دست به شیرینیهای پشت ویترین اشاره کرد.
قلی، لاغر و باریک بود. رنگ پریده ای داشت. چشمهایش _مثل چشم آهو_ درشت و سیاه بود.
حسن گفت:" آره ... درست است ... آن روز، آن آقا، از همانها برای بچه اش خرید."حسن، همسن قلی بود، اما اندام ریز و کوچکی داشت.
دو نفری، داخل مغازه شدند. بوی اشتها آور شیرینی، بینی شان را پر کرد. زن و مردی مشغول خرید بودند. بچه ها به تماشای شیرینیهای پشت ویترینها و دور تا دور مغازه مشغول شدند. چه شیرینیهایی! همه جور، از همه رنگ... دهن بچه ها آب افتاده بود.
مرد و زن خریدشان را کردند و رفتند. فروشنده نگاهی به سر و وضع فقیرانه بچه ها کرد و گفت:" چی می خواهید کوچولوها؟ "
پسر بچه ها با شرم به شیرینیهای خامه ای توی ویترین نگاه کردند. عاقبت حسن جرأتی به خود داد و گفت:" یک دانه از آن شیرینیها... ، آن که آنجا چیده اید ... "
فروشنده دستی به صورت چاقش کشید و گفت:" آنها یک دانه اش دو تومن می شود. پول دارید؟ "
بچه ها چقدر خوشحال شدند! درست دو تومان داشتند. از مدتها پیش، قیمت نان خامه ای را پرسیده بودند. می دانستند چند است. از آن به بعد هم مشغول جمع کردن پول بودند، تا بشود دو تومان. حالا هم برای اطمینان بیشتر پرسیده بودند.
قلی گفت:" آره آقا... ایناهاش." و دستش را با اسکناس دو تومانی چروکیده ای جلو برد. فروشنده پول را گرفت، یک نان خامه ای از توی ویترین درآورد، آن را لای کاغذ مومی گذاشت و کاغذ را با نان خامه ای به طرف آنها گرفت.
بچه ها، با هم دست جلو بردند. بعد هر دو، دستشان را عقب کشیدند و به هم نگاه کردند. دستپاچه شده بودند. عاقبت قلی پیشدستی کرد و نان خامه ای را گرفت.
از مغازه بیرون آمدند و راه افتادند.
_ راستی، تو فکر میکنی چه مزه ای دارد؟
_ نمی دانم، ولی گمان کنم خیلی خوشمزه باشد. یادت هست آن دفعه که آن آقا، یک جعبه از اینها خرید و یکی اش را به بچه اش داد، پسره چقدر با کیف میخورد؟
_ آره! باید خیلی خوشمزه باشد.
_ اگر باباهای ما هم پول داشتند و می توانستند یک جعبه از اینها بخرند، چقدر خوب بود.
_ آخ جان! آنوقت هر چه دلمان می خواست، می خوردیم.
_ آره! من برای ننه و داداش کوچکم هم نگه می داشتم. داداش کوچکم خیلی شیرینی دوست دارد.
_ بخوریمش!
_ نه! اینجا نه! برویم یک جای خلوت بنشینیم، یواش یواش بخوریم.
_ آره! زود تمام بشود، دلمان می سوزد ...
_ مواظب باش. فشارش نده، له می شود.
دو پسر بچه، در میان شلوغی آدمهای داخل پیاده رو، جلو می رفتند. چشم هر دو یشان به نان خامه ای بود. مثل اینکه بزرگترین گنجهای دنیا را به دست آورده بودند. مانند جان از آن نگهداری می کردند.
_ برویم آن طرف خیابان.
_ برویم.
... هنوز تصمیمشان را به اجرا درنیاورده بودند که قلی، تنه محکمی خورد و به دنبال آن، نان خامه ای توی باغچه پر آب و گل افتاد.
بچه ها ایستادند. مثل کسانی که همه چیزشان را از دست داده اند. بغض به گلویشان پنجه انداخت و اشک در چشمهایشان نشست.
نان خامه ای _ آرام و بی خیال _ داشت به گل می نشست
.
پاییز 56، تهران
قصه پر غصه ما/ رضا رهگذر/ ناشر: مؤسسه انجام کتاب/ چاپ اول: پاییز66
+ | Balatarin Delicious Twitter FriendFeed | | 0 خاطره