● آقا خَرِ ما از کُره گی دم نداشت!
امروز صبح تو اون هیر و ویری که بازرسا از بازرسیِ کل کشور اومده بودن که به ما گیر بدن، رئیسو گیر آوردم و دو ساعت مرخصی گرفتم که برم پیش استاد برای امر خطیر پایان نامه! یه موضوعی بهم داد و گفت اگه زرنگ باشی می تونی شش ماهه تمومش کنی. موضوعش بدک نیست ولی از اونجایی که من خودآزاریِ حاد دارم، نمی دونم چرا خیلی به دلم ننشست! حالا اگه گفته بود این موضوع خفن سخته، کلی قضیه فرق می کردا! بیماریِ روحیِ حاد به این وخامت دیده بودین؟!!
عصرش هم با ایشون رفتیم فلسطین که من فریم عینک بخرم. خانوم خانوما هم به جای اینکه به این فکر کنه که این بیچاره دانشگاه آزادیه و آه در بساط نداره، برداشته یه فریم گرون برام انتخاب کرده. منم که رفیق ذلیل، نتونستم رو حرفش حرف بزنم و آخرش همونو گرفتم. حالا تا آخر ماه که حقوق بگیرم، احتمالاً باید مقادیر معتنابهی باد هوا تناول بفرمایم! ;))
تا اینجای کار که هیچی! داستان ما از این به بعدش شروع شد! رفیقِ شفیق فرمودن که بیا برای افطار بریم اون رستورانه که توی باغ هنره. ما هم اطاعت امر فرمودیم و بعد از مقادیر زیادی پیاده روی به محل مورد نظر رسیدیم. همینجوری یه کم تو پارک نشستیم. حدود ساعت پنج و نیم بود که رفتیم طرف رستوران و فهمیدیم که بـــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــه! رستوران به مدت یک هفته تعطیله! دست از پا درازتر در جستجوی یک عدد رستوران یا حتی اغذیه فروشی پیاده رفتیم تا ویلا و از اونجا تا کریمخان ولی دریغ از یک جای مناسب! ناامیدانه تصمیم گرفتیم بریم رستوران اون هتله تو هفت تیر. اونجا هم که رسیدیم اینقدر رستورانه بی ریخت و دلگیر بود که ترجیح دادیم به جز چای و خرما چیز دیگه ای نخوریم! دوباره به اتفاق رفیقِ گرمابه و گلستان، قصد عزیمت به سوی ونوس برگر فرمودیم! وقتی رسیدیم، در کمال حیرت و ناباوری مشاهده نمودیم که اینجا نیز تعطیل است! خدا وکیلی قیافه هامون دیدنی بود تو اون لحظه! ولی از اونجایی که ما هرگز تسلیم مشکلات نمیشیم و از رو نمیریم، راه افتادیم سمت خیابون مطهری و اونجا بود که دیگه به یه نون و نوایی رسیدیم!!! تازه یه چیزِ دیگه! برگشتنه من گفتم که میخوام از اون قنادیِ تو قائم مقام زولبیا بامیه بگیرم. فکر می کنین وقتی به قنادی رسیدیم چی دیدیم؟! بـــــــله! اونجا هم تعطیل بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نتیجه اخلاقی: انسان هرگز نباید تسلیم مشکلات شود!
نتیجه منطقی: هیچ آدم عاقلی نباید به خاطر شکم تمام خیابان های یک شهر بزرگ را گز کند!
نتیجه خودمونی: صد رحمت به پت و مت!
پ.ن: تمام مدت داشتیم خاطرات ماه رمضون پارسال رو مرور می کردیم! اصلاً خاطرات دوری نبودن، خیلی زنده و واضح! واقعاً که چقدر زود می گذره این سالهای عمر و جوونی! جای دوستای خوبمون خیلی خالی بود، کسانی که حضورشون رنگ خاطره زد به اون روزها. امروز هم رفت قاطیِ خاطره ها...
عصرش هم با ایشون رفتیم فلسطین که من فریم عینک بخرم. خانوم خانوما هم به جای اینکه به این فکر کنه که این بیچاره دانشگاه آزادیه و آه در بساط نداره، برداشته یه فریم گرون برام انتخاب کرده. منم که رفیق ذلیل، نتونستم رو حرفش حرف بزنم و آخرش همونو گرفتم. حالا تا آخر ماه که حقوق بگیرم، احتمالاً باید مقادیر معتنابهی باد هوا تناول بفرمایم! ;))
تا اینجای کار که هیچی! داستان ما از این به بعدش شروع شد! رفیقِ شفیق فرمودن که بیا برای افطار بریم اون رستورانه که توی باغ هنره. ما هم اطاعت امر فرمودیم و بعد از مقادیر زیادی پیاده روی به محل مورد نظر رسیدیم. همینجوری یه کم تو پارک نشستیم. حدود ساعت پنج و نیم بود که رفتیم طرف رستوران و فهمیدیم که بـــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــه! رستوران به مدت یک هفته تعطیله! دست از پا درازتر در جستجوی یک عدد رستوران یا حتی اغذیه فروشی پیاده رفتیم تا ویلا و از اونجا تا کریمخان ولی دریغ از یک جای مناسب! ناامیدانه تصمیم گرفتیم بریم رستوران اون هتله تو هفت تیر. اونجا هم که رسیدیم اینقدر رستورانه بی ریخت و دلگیر بود که ترجیح دادیم به جز چای و خرما چیز دیگه ای نخوریم! دوباره به اتفاق رفیقِ گرمابه و گلستان، قصد عزیمت به سوی ونوس برگر فرمودیم! وقتی رسیدیم، در کمال حیرت و ناباوری مشاهده نمودیم که اینجا نیز تعطیل است! خدا وکیلی قیافه هامون دیدنی بود تو اون لحظه! ولی از اونجایی که ما هرگز تسلیم مشکلات نمیشیم و از رو نمیریم، راه افتادیم سمت خیابون مطهری و اونجا بود که دیگه به یه نون و نوایی رسیدیم!!! تازه یه چیزِ دیگه! برگشتنه من گفتم که میخوام از اون قنادیِ تو قائم مقام زولبیا بامیه بگیرم. فکر می کنین وقتی به قنادی رسیدیم چی دیدیم؟! بـــــــله! اونجا هم تعطیل بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نتیجه اخلاقی: انسان هرگز نباید تسلیم مشکلات شود!
نتیجه منطقی: هیچ آدم عاقلی نباید به خاطر شکم تمام خیابان های یک شهر بزرگ را گز کند!
نتیجه خودمونی: صد رحمت به پت و مت!
پ.ن: تمام مدت داشتیم خاطرات ماه رمضون پارسال رو مرور می کردیم! اصلاً خاطرات دوری نبودن، خیلی زنده و واضح! واقعاً که چقدر زود می گذره این سالهای عمر و جوونی! جای دوستای خوبمون خیلی خالی بود، کسانی که حضورشون رنگ خاطره زد به اون روزها. امروز هم رفت قاطیِ خاطره ها...