● رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل
ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود
و آن دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
که از عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان که از دل نشانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
و آن دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
که از عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان که از دل نشانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود