- مسابقه طنابکشی گذاشتن. بعد همه به تکاپو افتادن که تیم جمع کنن! مسلماً یکی از معدود جاهایی که گندهها و چاقالوها طرفدار پیدا میکنن همین جاهاست! بنابراین ماها اصلاً به حساب نیومدیم اولش. بعد که تیمشونو بستن و همه هشتاد، نود کیلوییها رو جمع کردن، دیدن 50 کیلو کم دارن اومدن سراغ ما! (در مجموع باید 520 کیلو بشن اعضای هر تیم). به لیلا (مربیمون) میگم بابا جان من اصلاً زور ندارم! میگه نه! الا و بلا باید بیای!!! بعد رفتیم با یکی از بچهها طناب کشیدیم، با یه زورِ اون من کشیده شدم! حالا مسابقه شنبهس و لیلا بهم گفته باید قوی بشم و پاهام از زمین جدا نشه!!! من نمیدونم تو این دو روز چه اتفاقی قراره بیفته که من تبدیل بشم به یه هرکول! توقعایی دارن!!!
- یه کاری بود که مدت زیادی باهاش مشکل داشتیم. ولی اینقدر همیشه ماشالا کارای روتین ریخته سر ما که نمیشد بشینیم سر فرصت مشکلاتمون رو برطرف کنیم. در واقع یه برنامه محاسباتی بود که به دلایلی باید از یه نرمافزار به یه نرمافزار دیگه منتقل میشد با پیچیدگیهای خاص خودش. خلاصه یه روز نشستم عزممو جزم کردم که خودم این کار رو بکنم. یه چند هفتهای وقت گذاشتم و کاراشو پیش بردم. بعدش هم برای چندین هفته متوالی برنامه رو چک کردم که خوشبختانه جواب داد. دیروز دیدم رئیس زنگ زد گفت همه ساعت 2 بیان جلسه. از هر کی میپرسیدیم موضوع جلسه چیه هیچکس خبر نداشت. ساعت 2 که شد رفتیم اتاق جلسه و رئیس شروع کرد به صحبت در مورد برنامه جدید و اطلاع دادن به همکاران در مورد جایگزینی این با قبلیه و بعد هم تقدیر و تشکر از من! تازه گفت ما میخواستیم روز تولدش این کار رو بکنیم که نشد (فردای تولدم بود)!!! حالا فکر نکنید قدردانی تو اداره ما یه کار معمولهها! نه! اصلاً! باید مثل اسب کار کنی و تازه وظیفهتو انجام دادی! من تو این چهار، پنج سال خودمو کشتم که به رؤسا حالی کنم که تشویق هم گاهی لازمه و چقدر همهش تنبیه! گوششون بدهکار نبود. اینه که دیروز از این کار رئیس کلی تعجب کردم! هر چند فکر کنم که کلاً باعث و بانیش یکی دیگه بود! D:
Labels: روزمره, شخصی, کار