● بیا شمعِ شش رو هم فوت کن فرزندم!
همیشه، یعنی از همون وقتی که فهمیدم کتاب چیه و با داستان آشنا شدم، دوست داشتم بتونم بنویسم. حتی میتونم بگم که نوشتن، خوب نوشتن، یک آرزوی دیرینهس برام. اولها که چیزی جز قلم و کاغذ نبود، یه چیزایی روی سعی میکردم تو دفتر خاطرات بنویسم. نوشتههایی که معمولاً هم چیز خوبی از آب درنمیاومدن! کتاب که میخوندم، سبک نوشتن نویسنده روم تأثیر زیادی میگذاشت و اگه همون لحظه چیزی مینوشتم، متنی میشد دقیقاً شبیه به متن همون نویسنده! هر چند این نوشتهها بیشتر تو ذهنم بود تا روی کاغذ. ولی جدیترین تلاشهای اون زمان من برای نوشتن، بیشتر محدود میشد به کلاس انشا و موضوعاتِ اون! همیشهی خدا سر امتحان انشا وقت کم میاوردم و مجبور میشدن منو ببرن تو دفتر مدرسه تا بقیه انشامو تموم کنم!
دوران تحصیل گذشت و ما کمکم داشتیم فراموش میکردیم که یه زمانی دوست داشتیم نویسنده بشیم، که یهو یه دوست ناباب (!) دست ما رو گرفت و پرتمون کرد توی دنیای دوست داشتنی و شگفتانگیز وبلاگها! اولش با اشتیاق فقط خواننده مطالب دیگران بودیم و بس. بعدها این دوستمون مجبورمون کرد که بریم وبلاگ بزنیم! دقیقاً شش سال پیش بود در چنین روزی! دوباره شروع کردم به نوشتن. ابتدا خیلی جدی و مرتب و این اواخر بسیار جسته گریخته!
تو همه این مدت، هیچوقت نتونستم خوب بنویسم، اونطوری که دلم میخواد. همیشه وقتی شروع میکنم به نوشتن، یه وسواس عجیبی باعث میشه جملاتم و نگارشم همونی نباشه که میخوام. نوشته باید جذاب باشه، فرقی نمیکنه موضوعش چیه. بعضیها اینقدر خوب مینویسن که حتی روزنوشتهاشون هم کاملاً جذابه. من هرگز نتونستم اینطوری بنویسم ولی الان دیگه مهم نیست. الان مهم برام اینه که این وبلاگ رو دارم. "روزهای بیخاطره" منو میبره به روزهای زندگیم. روزهایی که برام مهم بودن و اتفاقات تلخ و شیرینشون، حداقل بیشتر اونها، اینجا ثبت شدن. الان دیگه مهم اینه که، یعنی نه دقیقاً همین الان بلکه از یه زمانی به بعد، به واسطه این وبلاگ، با هر نوشتهای که توش بود، بگو اصلاً چرندیات (!)، دنیای من تغییر کرد. وسیعتر شد و عمیقتر، حداقل به زعم خودم. با کسانی آشنا شدم که اگرچه خیلیهاشون رو هیچوقت ندیدم، ولی دوستیشون برام بسیار بسیار ارزشمنده. همه اینها منو به اندازه کافی راضی میکنه.
حالا هم گاهی وقتی نوشتهای رو جایی میخونم و به دلم میشینه، باز فیلم یاد هندوستان میکنه و با خودم میگم کاش من این مطلبو نوشته بودم. بعضی مطالب هم هستن که اصلاً انگار طرف اومده ذهن تو رو خونده و اونا رو به یه روشی که تو دوست داشتی و بلد نبودی، نوشته! واقعاً لذت میبرم از خوندنشون. ولی خب اصولاً هر کسی رو بهر کاری ساختن دیگه. هر چند من هنوز نمیدونم بهر چه کاری ساخته شدهام ولی نباید زیاد سخت گرفت کلاً! D:
نمیدونم هنوز هستن کسانی که اینجا رو میخونن یا نه. به هر حال الان همه، حتی خودم، خوندن مینیمالها یا نوشتههای حداکثر یک پاراگرافی رو ترجیح میدیم به نوشتههای طولانی و خیلی وقتها بیکشش. با این حال هنوز دلم میخواد اینجا رو ادامه بدم حتی شده چند ماهی یک دفعه. به خصوص الان که بچه دیگه شش سالش تموم شده و وقت مدرسه رفتنشه! ;) من که هیچوقت به آرزوی نویسنده شدنم نمیرسم، چه اشکالی داره اینجا بنویسم، به جایی برنمیخوره که. میخوره؟! D:
Labels: خاطرات, دنیای دیجیتال, روزنوشت, وبلاگ, یادبود