● زندگیِ خالی
جالبه! آدمها در طول زمان چه تغییراتی میکنن! چقدر عوض میشن! بالأخره تجربه، محیط، آدمهای جدید، رخدادها و اتفاقها، شرایط روحی و فکری، کتابها و ... همه دست به دست هم میدن تا کمک کنن به تغییر انسان. من فکر میکنم عوض شدن در طول زندگی و زمان، یه امر اجتنابناپذیره و آدم باید خیلی دگم و یکدنده باشه که در عمرش تحت تأثیر هیچ چیزی قرار نگیره و عوض نشه! معمولاً این تغییرات اونقدر نرم نرم و آهسته آهسته اتفاق میفته که آدم متوجهش نمیشه ولی بعد که یه نگاه به عادات و سلایق و روش زندگیش میندازه، میبینه که بله! خیلی همه چیز ناگهان عوض شده!
من هم دقیقاً ناگهان (!) خیلی دچار تغییرات اساسی شدم! درسته که آدمِ مثلاً 23 سالگیِ من با آدمِ 18 سالگیام هم فرق محسوس داشت، ولی هیچوقت به اندازه حالا تغییر نکرده بودم، چه در رفتار، چه در علایق و سلایق، چه در اعتقادات و افکار و چه در روش زندگی و آرزوها! اول که متوجه این تغییرات شدم، راستش رو بخواین کمی جا خوردم! از شما چه پنهان یه مدت هم تلاش کردم برگردم و بشم همون آدم سابق. انگار طوری که از اون قبلیها راضیتر بوده باشم! ولی بعد دیدم تلاش، بیهودهس. آدمی که عوض شده، همینطوری و باری به هر جهت عوض نشده که! شرایطش، جهانبینیش، ایدهش و خیلی چیزهای دیگهش تغییر کرده که اون هم متحول شده و یه آدم متحول شده در طول زمان رو نمیشه بدون تغییر شرایط و زمان، برگردوند به حالت قبلیش (حالا البته من متحول به معنای خاص کلمه هم نشدم که!).
به هر جهت فکر میکنم الان یه زندگی دیگرگونه رو دارم تجربه میکنم. یه زندگیِ خالی! خالی از هدف، خالی از آرزو، خالی از علایق، خالی از دوست داشتن و دوست داشته شدن، خالی از دلتنگی و خالی از هیجان. یه زندگیِ روتین و روباتیک! تنها چیزی که باقیمونده، پایبندی به قوانین انسانی و اجتماعیه. اونم از روی مجبوری به خصوص بابت قوانین اجتماعی!
تو رودربایستیِ یکی، دارم یه کتاب از پائولو کوئیلو (ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد) رو میخونم. یه آسایشگاه روانی هست تو این داستان، که افرادی که اونجا بستری هستند، ملزم به رعایت هیچکدوم از اصول اجتماعی و فرهنگی نیستن! مثلاً لازم نیست از کسی عذرخواهی کنن، یا حرفای کسی رو تحمل کنن، یا پایبند باشن به یه رابطه یا ظاهرشون رو حفظ کنن. شدیدترین احساسات و ممنوعترین افکار آدمی، اجازه بروز و ظهور دارن بدون ملاحظه و در نظر گرفتن چیزی! مدینه فاضلهایه برای خودش! تا اونجا که افراد، هیچ تمایلی به مرخص شدن از آسایشگاه و برگشت به جامعه ندارن و حتی اگر برن هم خیلی زود دوباره برمیگردن. منی که اونقدر آدمِ قانونمدار و اصولگرایی بودم، الان دلم واقعاً یه همچین جایی میخواد. جایی که مجبور نباشی نقاب بزنی، بازی کنی، تحمل کنی و رنج بکشی!
به هر حال از شرایط فعلی نه میتونم بگم راضیم و نه ناراضی. یک جور حالت بیتفاوتیه بیشتر، البته نه هنوز در رابطه با دیگران، بلکه نسبت به زندگی خودم. گذاشتم خودش هرطور میخواد بگذره. فعلاً انرژی و توان و انگیزهای ندارم برای تغییر. ولی دیر یا زود، این نیز بگذرد.
من هم دقیقاً ناگهان (!) خیلی دچار تغییرات اساسی شدم! درسته که آدمِ مثلاً 23 سالگیِ من با آدمِ 18 سالگیام هم فرق محسوس داشت، ولی هیچوقت به اندازه حالا تغییر نکرده بودم، چه در رفتار، چه در علایق و سلایق، چه در اعتقادات و افکار و چه در روش زندگی و آرزوها! اول که متوجه این تغییرات شدم، راستش رو بخواین کمی جا خوردم! از شما چه پنهان یه مدت هم تلاش کردم برگردم و بشم همون آدم سابق. انگار طوری که از اون قبلیها راضیتر بوده باشم! ولی بعد دیدم تلاش، بیهودهس. آدمی که عوض شده، همینطوری و باری به هر جهت عوض نشده که! شرایطش، جهانبینیش، ایدهش و خیلی چیزهای دیگهش تغییر کرده که اون هم متحول شده و یه آدم متحول شده در طول زمان رو نمیشه بدون تغییر شرایط و زمان، برگردوند به حالت قبلیش (حالا البته من متحول به معنای خاص کلمه هم نشدم که!).
به هر جهت فکر میکنم الان یه زندگی دیگرگونه رو دارم تجربه میکنم. یه زندگیِ خالی! خالی از هدف، خالی از آرزو، خالی از علایق، خالی از دوست داشتن و دوست داشته شدن، خالی از دلتنگی و خالی از هیجان. یه زندگیِ روتین و روباتیک! تنها چیزی که باقیمونده، پایبندی به قوانین انسانی و اجتماعیه. اونم از روی مجبوری به خصوص بابت قوانین اجتماعی!
تو رودربایستیِ یکی، دارم یه کتاب از پائولو کوئیلو (ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد) رو میخونم. یه آسایشگاه روانی هست تو این داستان، که افرادی که اونجا بستری هستند، ملزم به رعایت هیچکدوم از اصول اجتماعی و فرهنگی نیستن! مثلاً لازم نیست از کسی عذرخواهی کنن، یا حرفای کسی رو تحمل کنن، یا پایبند باشن به یه رابطه یا ظاهرشون رو حفظ کنن. شدیدترین احساسات و ممنوعترین افکار آدمی، اجازه بروز و ظهور دارن بدون ملاحظه و در نظر گرفتن چیزی! مدینه فاضلهایه برای خودش! تا اونجا که افراد، هیچ تمایلی به مرخص شدن از آسایشگاه و برگشت به جامعه ندارن و حتی اگر برن هم خیلی زود دوباره برمیگردن. منی که اونقدر آدمِ قانونمدار و اصولگرایی بودم، الان دلم واقعاً یه همچین جایی میخواد. جایی که مجبور نباشی نقاب بزنی، بازی کنی، تحمل کنی و رنج بکشی!
به هر حال از شرایط فعلی نه میتونم بگم راضیم و نه ناراضی. یک جور حالت بیتفاوتیه بیشتر، البته نه هنوز در رابطه با دیگران، بلکه نسبت به زندگی خودم. گذاشتم خودش هرطور میخواد بگذره. فعلاً انرژی و توان و انگیزهای ندارم برای تغییر. ولی دیر یا زود، این نیز بگذرد.
Labels: آدم, اجتماع, ارتباطات, دغدغههای ذهنی, روزمره, زندگی