● خودِ واقعی و خودِ ایدهآلِ من!
بالأخره با یه روانشناس صحبت کردم. از ناآرومیها و اضطرابهام گفتم. گفتم که همه چیز از اون سالهای مزخرف کنکور شروع شد وگرنه من قبلش اصلاً نمیدونستم اضطراب یعنی چی!
تو دوران مدرسه خیلی بچه درسخونی نبودم. بیشتر سعی میکردم سرکلاس یاد بگیرم تا تو خونه به جای درس خوندن به کارای دیگهم برسم، کتاب و تلویزیون و فوتبال و مجله! با اینحال همیشه شاگرد زرنگ کلاس بودم و رتبه اول یا دوم. یادمه یه بار امتحان فیزیک داشتیم و چون تولد برادرام بود نتونسته بودم بخونم. فقط آخر شب یه نگاه سرسری به کتاب انداختم. فرداش تنها کسی که تو کلاس بیست گرفت من بودم! یعنی میخوام بگم که تا این حد ریلکس بودم!
خلاصه ما همینطوری سرخوش زندگی میکردیم تا اولین سال کنکور که با یه شکست بزرگ (به زعم خودم) مواجه شدم! سال بعدش هم با اینکه تو یه دانشگاه دولتی در تهران قبول شدم ولی به هیچوجه در هیبت یه شخص موفق و خوشحال نبودم، بلکه بیشتر یه حالت سرخورده و مستأصل داشتم. بعدش هم دچار روزمرگی شدیم و گذشت. ولی خب تأثیراتش به شدت بر من باقی موند! اولین اثرش سلب اعتماد به نفسم بود و اثر بعدیش اضطراب! دیگه بعد از اون نشد که من یه امتحانی رو راحت بدم. اون ریلکسی دوران مدرسه بالکل محو شد! و خب اولین نتیجهش هم چیزی نبود جز خرده شکستها (البته باز هم به زعم خودم!). رشتهای رو که دوست نداشتم تا فوق لیسانس خوندم و الان شغلی دارم که اون رو هم دوست ندارم! نه رشتهم رشته بدی بود و نه کارم کار بدیه. ولی همیشه حس میکنم هیچکدوم منطبق بر علایق، استعدادها و توانمندیهای من نبودن و نیستن!
به دکتر روانشناس جریان رو گفتم و گفتم که دلم یه موفقیت بزرگ میخواد به جبران همه اون شکستها! گفتم که اشتباهات خودم رو نمیتونم ببخشم و گاهی ممکنه یه اشتباه کوچک، کلِ خواب شب رو از من بگیره! گفت: "مشکل تو اینه که بین خودِ واقعیت و خودِ ایدهآلات فاصله زیادی هست. تو باید تلاش کنی که این فاصله رو کم کنی. باید هدفهای کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت برای خودت تعریف کنی و سعی کنی بهشون برسی". بهش گفتم من در حال حاضر هیچ هدفی ندارم و هر چقدر هم فکر میکنم چیزی نیست که واقعاً بخوام بهش برسم و به خاطرش تلاش کنم. گفت: "تو همهش میشینی فکر میکنی بدون اینکه تلاشی در جهت رفع مشکل کنی. مثلاً وقتی رشتهتو دوست نداری باید بری یه رشته دیگه بخونی". گفتم الان اصلاًَ دیگه دوست ندارم درس بخونم. گفت: "بالأخره حتماً علایقی داری. برو دنبال اونا و تا میتونی این فاصله رو کم کن. فکرهای بیهوده هم نکن. در مورد اضطرابت هم چیزایی رو که باعث به وجود اومدنش میشن بنویس. بعد ببین راه حل هر کدوم چیه". گفتم یعنی نمیخواد دارو مصرف کنم. گفت: "نه. به دارو عادت میکنی. در ضمن اضطراب تو از نوع مختلکننده نیست چون تو با وجود داشتن اضطراب موفق شدی به هر حال!".
قرار شد که بعداً بیشتر با هم صحبت کنیم. با اینکه من اعتقاد زیادی به روانشناسی و روشهاش ندارم و احساس میکنم بیشتر روشهاش نوعی خود گولزنی هستن، ولی خب به نظرم بعضی وقتها آدم بد نیست یه کم گول بخوره! من آدم بدبین و فوقالعاده کمالگرایی هستم و این باعث میشه که حسابی اذیت بشم. حالا گفتم بشینم هم یه کم خوشبینی تمرین کنم هم یکی دو تا هدف برا خودم دست و پا کنم تا بعد ببینیم چی میشه! هدف با حال سراغ داشتین یه ندا به ما بدین، ثواب داره ;)
تو دوران مدرسه خیلی بچه درسخونی نبودم. بیشتر سعی میکردم سرکلاس یاد بگیرم تا تو خونه به جای درس خوندن به کارای دیگهم برسم، کتاب و تلویزیون و فوتبال و مجله! با اینحال همیشه شاگرد زرنگ کلاس بودم و رتبه اول یا دوم. یادمه یه بار امتحان فیزیک داشتیم و چون تولد برادرام بود نتونسته بودم بخونم. فقط آخر شب یه نگاه سرسری به کتاب انداختم. فرداش تنها کسی که تو کلاس بیست گرفت من بودم! یعنی میخوام بگم که تا این حد ریلکس بودم!
خلاصه ما همینطوری سرخوش زندگی میکردیم تا اولین سال کنکور که با یه شکست بزرگ (به زعم خودم) مواجه شدم! سال بعدش هم با اینکه تو یه دانشگاه دولتی در تهران قبول شدم ولی به هیچوجه در هیبت یه شخص موفق و خوشحال نبودم، بلکه بیشتر یه حالت سرخورده و مستأصل داشتم. بعدش هم دچار روزمرگی شدیم و گذشت. ولی خب تأثیراتش به شدت بر من باقی موند! اولین اثرش سلب اعتماد به نفسم بود و اثر بعدیش اضطراب! دیگه بعد از اون نشد که من یه امتحانی رو راحت بدم. اون ریلکسی دوران مدرسه بالکل محو شد! و خب اولین نتیجهش هم چیزی نبود جز خرده شکستها (البته باز هم به زعم خودم!). رشتهای رو که دوست نداشتم تا فوق لیسانس خوندم و الان شغلی دارم که اون رو هم دوست ندارم! نه رشتهم رشته بدی بود و نه کارم کار بدیه. ولی همیشه حس میکنم هیچکدوم منطبق بر علایق، استعدادها و توانمندیهای من نبودن و نیستن!
به دکتر روانشناس جریان رو گفتم و گفتم که دلم یه موفقیت بزرگ میخواد به جبران همه اون شکستها! گفتم که اشتباهات خودم رو نمیتونم ببخشم و گاهی ممکنه یه اشتباه کوچک، کلِ خواب شب رو از من بگیره! گفت: "مشکل تو اینه که بین خودِ واقعیت و خودِ ایدهآلات فاصله زیادی هست. تو باید تلاش کنی که این فاصله رو کم کنی. باید هدفهای کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت برای خودت تعریف کنی و سعی کنی بهشون برسی". بهش گفتم من در حال حاضر هیچ هدفی ندارم و هر چقدر هم فکر میکنم چیزی نیست که واقعاً بخوام بهش برسم و به خاطرش تلاش کنم. گفت: "تو همهش میشینی فکر میکنی بدون اینکه تلاشی در جهت رفع مشکل کنی. مثلاً وقتی رشتهتو دوست نداری باید بری یه رشته دیگه بخونی". گفتم الان اصلاًَ دیگه دوست ندارم درس بخونم. گفت: "بالأخره حتماً علایقی داری. برو دنبال اونا و تا میتونی این فاصله رو کم کن. فکرهای بیهوده هم نکن. در مورد اضطرابت هم چیزایی رو که باعث به وجود اومدنش میشن بنویس. بعد ببین راه حل هر کدوم چیه". گفتم یعنی نمیخواد دارو مصرف کنم. گفت: "نه. به دارو عادت میکنی. در ضمن اضطراب تو از نوع مختلکننده نیست چون تو با وجود داشتن اضطراب موفق شدی به هر حال!".
قرار شد که بعداً بیشتر با هم صحبت کنیم. با اینکه من اعتقاد زیادی به روانشناسی و روشهاش ندارم و احساس میکنم بیشتر روشهاش نوعی خود گولزنی هستن، ولی خب به نظرم بعضی وقتها آدم بد نیست یه کم گول بخوره! من آدم بدبین و فوقالعاده کمالگرایی هستم و این باعث میشه که حسابی اذیت بشم. حالا گفتم بشینم هم یه کم خوشبینی تمرین کنم هم یکی دو تا هدف برا خودم دست و پا کنم تا بعد ببینیم چی میشه! هدف با حال سراغ داشتین یه ندا به ما بدین، ثواب داره ;)