● موضوعهای پراکنده-5
این خواب ما رو کُشت! از اول بهار حتی یک روز هم نشده که من برم سر کار و هی خوابم نیاد! یعنی دقیقاً حال و احوالِ جِری، اونموقع که چوب کبریت میذاشت لای پلکاش که بیدار بمونه! دقیقاً همون! نمیدونم همه اینطورین یا من فقط اینطوری شدم. حداقل خوبه که بهانهش بهاره وگرنه قطعاً جای شک داشت که آیا بنده معتادم یا نه!
دوباره قراره برای همون سمینار هر سالهمون بریم شمال. چند روز پیش آقای «م» ازم سؤال کرد که میتونم فیلمی رو که برای سمینار تهیه کردن براشون صداگذاری و میکس (حالا نه به اون معنای حرفهایش ها) کنم. منم که نمیتونستم بگم نه قبول کردم. خداییش یه چهار، پنج ساعتی هم وقتمو گرفت تو خونه. پریروز که برای تحویل آخرین نسخه فیلم، بعد از همه بازبینیها و اصلاحات، رفتم پیشش، برداشته یه کتاب و یه ستِ خودکار، رواننویس به عنوان تشکر بهم داده. این البته شاید برای خیلی جاها و خیلیها کار عجیبی نباشه و تازه خیلی هم روتین و طبیعی باشه، ولی برای اداره ما و افرادش چندان کار معمولی نیست! یعنی میخوام بگم اینقدر خاک بر سر شدیم و اینقدر برای انجام هر کارِ خارج از وظیفهای یه تشکر خشک و خالی ازمون نکردن، که سورپرایز میشیم وقتی این اتفاق میفته! به هر حال به نظر من آقای «م» بسیار آدم باشعور و محترمیه که این چیزا حالیشه!
گفتم قبل از رفتن بردارم این کتابای نصفه نیمه خونده رو تموم کنم تا ایشالا بعد از برگشتن برم سراغ اون همه کتابی که تازه خریدم به علاوه یه عالمه کتابی که از قبل مونده! یکیش «باشگاه مشتزنی» بود. اگر به خودم بود و یه روز میخواستم کتاب بخرم، مطمئناً این کتاب جزء آخرین کتابایی که برمیداشتم هم نبود! ولی چون امانت بود، پرونده خوندنش اومد رو! شروعش که کردم مطمئنتر شدم که من هرگز چنین کتاب خشونتباری رو نمیخریدم!
«هفتهی قبل من روی شانهی یک نفر زدم و در لیست مبارزه قرار گرفتم. فکر کنم حریفم هفتهی بدی را گذرانده بود چون هر دو دستم را از پشت گرفت و آنقدر سرم را به کف سیمانی کوبید که یک دندانم لپم را جر داد و یک چشمم آنقدر ورم کرد که بسته شد و خون افتاد و وقتی که گفتم بس است و سرم را بلند کردم دیدم که نقش خونین صورتم روی زمین افتاده».
من همیشه از خشونت اجتناب میکنم. نه فیلم خشن میبینم و نه کتاب خشن میخونم. از تصور شکنجه و کتککاری بیزارم. ولی نمیدونم چرا اینو ادامه دادم. شاید به خاطر روان بودن نثرش و ترجمه خوبش. یه دلیل دیگه هم البته وجود هوشمندی در نگارش کتاب بود. به نظر من «چاک پالانیک» نویسنده باهوشیه. اینو میشه از اتفاقاتی که در داستان میفته فهمید.
کل زمانی که کتاب رو میخوندم، با خودم میگفتم چقدر ذهن آدم باید بیمار باشه که یه همچین چیزایی بنویسه. ولی پایان ماجرا برای من حقیقتاً یه سورپرایز واقعی بود و نظرم رو راجع به کل اثر تغییر داد! الان دیگه میتونم بگم این کتاب جزء کتابهایی خواهد شد که همیشه صحنههاشو به یاد خواهم آورد. «دیوید فینچر» از روی این کتاب، یه فیلم هم ساخته (+) که من ندیدم ولی بدم هم نمیاد که ببینم! D: با همه این احوال خوندنش رو هنوز هم به کسی توصیه نمیکنم!
دوباره قراره برای همون سمینار هر سالهمون بریم شمال. چند روز پیش آقای «م» ازم سؤال کرد که میتونم فیلمی رو که برای سمینار تهیه کردن براشون صداگذاری و میکس (حالا نه به اون معنای حرفهایش ها) کنم. منم که نمیتونستم بگم نه قبول کردم. خداییش یه چهار، پنج ساعتی هم وقتمو گرفت تو خونه. پریروز که برای تحویل آخرین نسخه فیلم، بعد از همه بازبینیها و اصلاحات، رفتم پیشش، برداشته یه کتاب و یه ستِ خودکار، رواننویس به عنوان تشکر بهم داده. این البته شاید برای خیلی جاها و خیلیها کار عجیبی نباشه و تازه خیلی هم روتین و طبیعی باشه، ولی برای اداره ما و افرادش چندان کار معمولی نیست! یعنی میخوام بگم اینقدر خاک بر سر شدیم و اینقدر برای انجام هر کارِ خارج از وظیفهای یه تشکر خشک و خالی ازمون نکردن، که سورپرایز میشیم وقتی این اتفاق میفته! به هر حال به نظر من آقای «م» بسیار آدم باشعور و محترمیه که این چیزا حالیشه!
گفتم قبل از رفتن بردارم این کتابای نصفه نیمه خونده رو تموم کنم تا ایشالا بعد از برگشتن برم سراغ اون همه کتابی که تازه خریدم به علاوه یه عالمه کتابی که از قبل مونده! یکیش «باشگاه مشتزنی» بود. اگر به خودم بود و یه روز میخواستم کتاب بخرم، مطمئناً این کتاب جزء آخرین کتابایی که برمیداشتم هم نبود! ولی چون امانت بود، پرونده خوندنش اومد رو! شروعش که کردم مطمئنتر شدم که من هرگز چنین کتاب خشونتباری رو نمیخریدم!
«هفتهی قبل من روی شانهی یک نفر زدم و در لیست مبارزه قرار گرفتم. فکر کنم حریفم هفتهی بدی را گذرانده بود چون هر دو دستم را از پشت گرفت و آنقدر سرم را به کف سیمانی کوبید که یک دندانم لپم را جر داد و یک چشمم آنقدر ورم کرد که بسته شد و خون افتاد و وقتی که گفتم بس است و سرم را بلند کردم دیدم که نقش خونین صورتم روی زمین افتاده».
من همیشه از خشونت اجتناب میکنم. نه فیلم خشن میبینم و نه کتاب خشن میخونم. از تصور شکنجه و کتککاری بیزارم. ولی نمیدونم چرا اینو ادامه دادم. شاید به خاطر روان بودن نثرش و ترجمه خوبش. یه دلیل دیگه هم البته وجود هوشمندی در نگارش کتاب بود. به نظر من «چاک پالانیک» نویسنده باهوشیه. اینو میشه از اتفاقاتی که در داستان میفته فهمید.
کل زمانی که کتاب رو میخوندم، با خودم میگفتم چقدر ذهن آدم باید بیمار باشه که یه همچین چیزایی بنویسه. ولی پایان ماجرا برای من حقیقتاً یه سورپرایز واقعی بود و نظرم رو راجع به کل اثر تغییر داد! الان دیگه میتونم بگم این کتاب جزء کتابهایی خواهد شد که همیشه صحنههاشو به یاد خواهم آورد. «دیوید فینچر» از روی این کتاب، یه فیلم هم ساخته (+) که من ندیدم ولی بدم هم نمیاد که ببینم! D: با همه این احوال خوندنش رو هنوز هم به کسی توصیه نمیکنم!
Labels: ارتباطات, خواب, معرفی کتاب, موضوعهای پراکنده