● سلام
هیچ دقت کردین وقتی آدم یه مدت نمینویسه، دوباره شروع کردن چقدر سخت میشه؟! به خصوص وقتایی که دوز تناقضات زندگیت میزنه بالا و تو همینطور هاج و واج موندی که خودتو چطوری نجات بدی، وبلاگ نوشتن پیشکش! یه زمانی بود که آدم میتونست بیاد بنویسه و با نوشتن خودشو خالی کنه. ولی الان دیگه نوشتن راضیت نمیکنه. دیگه همه چیز عوض شده. یه جور خستگی مفرط یا شاید غلبه ناامیدی یا خالی شدن از انگیزه یا ... . نمیدونم اسمش چیه. ولی هر چی هست مثل یه بغض گیر کرده تو گلو! این بغض وامونده رو هیچ رقمه نمیشه شکوند. آرامش شده حلقه گمشده. نه اینکه خیال کنی قبلاً وجود داشت ها! نه. قبلاً شاید کمبودش اینقدر اذیتت نمیکرد. نمیدونم چطوری شد که رنگها از زندگی حذف شد. فقط سیاه موند و سفید. زندگی کردن لابهلای مردم سیاه و سفید (و نه حتی خاکستری) سخته خب! مجبور شدم خودمو سرگرم کنم. الان دیگه هیچ وقت خالیای وجود نداره. اگر هم هست برای استراحته و یکی دو خط خوندن. تنهایی مُرجَح شده بر با هم بودنها!
یک چیز مهمی تو این زندگی گم شده که اگه پیدا نشه وضع همینطوری باقی میمونه: کار کردنها، مسافرتها، روابط دوستانه، حرف زدنها، کتاب خوندنها، حتی فکر کردنها، همه و همه میشن خالی از لذت و مبدل به عادت و حتی بدتر! میشن تکراری آزاردهنده و ناخواستنی! البته تا دنیا رو همین پاشنهای که الان هست داره میچرخه، امیدی به پیدا کردن اون چیز مهمه نیست!
به هر حال آدمیزاد پوست کلفتتر از اونیه که به شرایط عادت نکنه. هر چند این عادت همراه با دلزدگی باشه. فعلاً، یعنی تا زمانی که بهترین تلاشمون رو برای تغییر انجام ندادیم، باید زندگی رو پیش ببریم. یعنی مجبوریم. به وقتش شاید یه فرجی حاصل شد.
یک چیز مهمی تو این زندگی گم شده که اگه پیدا نشه وضع همینطوری باقی میمونه: کار کردنها، مسافرتها، روابط دوستانه، حرف زدنها، کتاب خوندنها، حتی فکر کردنها، همه و همه میشن خالی از لذت و مبدل به عادت و حتی بدتر! میشن تکراری آزاردهنده و ناخواستنی! البته تا دنیا رو همین پاشنهای که الان هست داره میچرخه، امیدی به پیدا کردن اون چیز مهمه نیست!
به هر حال آدمیزاد پوست کلفتتر از اونیه که به شرایط عادت نکنه. هر چند این عادت همراه با دلزدگی باشه. فعلاً، یعنی تا زمانی که بهترین تلاشمون رو برای تغییر انجام ندادیم، باید زندگی رو پیش ببریم. یعنی مجبوریم. به وقتش شاید یه فرجی حاصل شد.
Labels: آدم, اجتماع, شخصی، وبلاگ