● سفرنامه یونان - 5
اون یه کوچولویی که گفتم مونده چیزی نیست جز حاشیهها! :
ـ تنها احساسی که روزای اول غالب بود، احساس تأسف و افسوس بود! از اینکه میدیدم اونا هیچی ندارن و خوشحالن و ما همه چی داریم و ناراحتیم، حرص میخوردم!
ـ آتن شهر پیشرفتهای نبود. کلاً فکر کنم شرق و جنوب اروپا زیاد کشورهای مالی نباشن. به نظر هم نمیومد رفاه در حد بالایی باشه. ولی مردم راحت بودن و راضی! اینو از اونجا میگم که چهرههای عبوس نمیدیدم و خنده و شادمانی هم به هر بهانهای به راه بود.
ـ شاید باور نکنید ولی ایران کشور نعمتهاست! ما همه چیز داریم. از انواع خوراکیها و معادن و امکانات گرفته تا انواع اقلیمها. یعنی این کشور بالقوه توانایی تبدیل شدن به بهشت برین رو داره! در مقابل اونا هیچی ندارن! نه آب و هوا و اقلیم درست و حسابی، نه خاک و خوراکی، نه معدن و انرژی و نفت! حالا این وسط چرا اونا شادن و ما ناشاد خودتون پیدا کنید پرتقال فروش را!
ـ در گفتگو با مردم ملیتهای مختلف کاشف به عمل اومد که همه اونا میدونن ایران کشور بسیار زیبا با جاذبههای توریستی فراوونه. ولی همهشون به خاطر شرایط سیاسی میترسیدن بیان ایران. البته مستقیماً نمیگفتن میترسن و لی از حرفاشون تابلو بود!
ـ یه چیز جالب! اونا هم تقریباً یکی دو روز بعد از ما انتخابات داشتن! انتخابات نخست وزیری انگار. دو تا نامزد بودن که به فاصله 10 کیلومتر به 10 کیلومتر یه عکس تبلیغاتی ازشون میدیدی! مردم که کلاً سیاست تعطیل! اصلاً فکر کنم کسی به این مسأله حتی فکر هم نمیکرد! منم هی ذهنم ناخودآگاه میرفت سمت مقایسه حال و هوای انتخاباتی خودمون و شور و اشتیاق وافر مردم و سردی و بیتفاوتی اونا! البته من نمیدونم کدومش بهتره!
ـ من تا حالا فکر نمیکردم ایرانیا اینقدر نسبت به سایر ملل دنیا منزوی باشن! یعنی اینقدر ما رو ایزوله کردن که جز خودمون و دور و بریهامون و افکاری که بهمون تزریق میکنن از هیچ چیز دیگهای اطلاع درست و حسابی نداریم، جز چیزای محدودی که تو کتابا و وب خوندیم یا دیگران برامون تعریف کردن! هیچ چیز، ملموس و نزدیک نیست. اصلاً یه طوریه که آدم اعتماد به نفسشو از دست میده! شاید یکی از عللی هم که ایرانیا وقتی میرن اونور سخت دچار هوم سیک میشن، همین بیگانگی با سایر ملل و فرهنگها باشه. اینجاست که تضادها و پارادوکسها سر برمیارن و آدم مستأصل میشه! هی با خودت میگی من شونصد ساله که دارم اینطوری فکر میکنم و یقین هم دارم که فکرم درسته، پس چرا الان که واقعیت زنده رو دارم میبینم حس میکنم فکرام و عقایدم تزلزل پذیره!
ـ یکی از چیزایی که خیلی به نظرم اومد این بود که انگار ظاهر هیچ اهمیتی برای اینا نداشت! به خصوص برای دخترا (البته چون من خودم دخترم و میدونم دخترای ایرانی درگیر چه چیزایی هستن دقتم بیشتر معطوف به دخترا بود! آره اروای ننه جونم! D:)!!! آرایش که مطلقاً وجود نداشت. دماغ عمل کرده محال بود ببینی! لباسها اگر چه صرفهجویی زیادی در پوشش داشتن ولی همین لباسای لختی هم در نهایت سادگی بودن! یه پارچه نخی معمولی! خلاصه همه همون چیزی بودن که واقعاً هستن. من کلی دختر سیبیلو دیدم با دوست پسراشون! دخترای اینجا فشار زیادی بهشون وارده. نمیدونم دقیقاً برای چی ظاهر اینهمه برای دخترای ما مهمه. شاید نیاز به جلب توجه. شاید چون جز صورت و یه مقداری از موها ابزار دیگهای ندارن برای نمایش. درصد زیادی حاضرن زجر اعمال جراحی زیبایی رو بکشن ولی یه خورده قیافهشون تغییر کنه. دوست خود من به من میگفت خیلی بد و زشته که یه دختر وقتی با نامزدش داره صحبت میکنه عینک رو چشماش باشه! اینا چیزاییه که وجود داره. ولی با اینحال نمیشه از ما ایراد گرفت. اینا همهش ریشه در مشکلات اجتماعیمون داره. وقتی خیلی چیزها سر جاش نباشه اثراتش به شکل انحرافی از اینور و اونور میزنه بیرون!
ـ علاوه بر مورد بالا در یک کلام میتونم بگم مردم ما نه تنها غرق در تجملاتن بلکه گرفتار اونن! ما اینقدر درگیر حاشیه و تجملات هستیم که اصل زندگی از یادمون رفته. ما چه هنری داریم جز اینکه روز به روز زندگی رو به خودمون سختتر کنیم؟! من کوچکترین نشونهای از تجملات و تمایل به اون رو در مردم ندیدم! اونا کلاً رها زندگی میکنن و ما در بند! میدونین رها یعنی چی؟!
ـ مردم بلاد کفر از یه چارچوب خاص نمیتونن خارج بشن! انگار گذاشتنشون توی یه مسیر مسقیم و بهشون گفتن همینطور صاف باید برید! نه چپ، نه راست! من قبلاً هم گفته بودم اینا آی کیوهاشون پایینه، الان دیگه مطمئن شدم! بابا جان! چهار تا راه دیگه جز اونی که شما می دونید و بهتون گفتن هم وجود داره! یه خورده اون دوگوله رو یه کار بندازین! جدی الکی نیست که میگن ایرانیا باهوشن! درسته که این هوشه فقط زده تو کار خلاف ولی خب وجود داره دیگه! علاوه بر این خیلی هم ترسوئن! ترسوها!
ـ به نظرم اومد که هیچ دید خوبی نسبت به مسلمونها وجود نداره! یعنی اینهمه تبلیغاتی که در سراسر دنیا بر ضد اسلام و مسلمونها میشه، واقعاً تأثیر داشته. متأسفانه همه به مسلمونها به دید تروریست نگاه میکنن. البته و صد البته این دیدگاه علاوه بر تبلیغات منفی ناشی از عملکرد دولتها و ملتهای مسلمون هم بوده! چند بار که توی آسانسور بودیم، در که باز میشد و ملت ما رو با حجاب میدیدن، قشنگ میشد دید که جا خوردن! بعضیهاشون توی آسانسور پشت به ما میایستادن، بعضیهاشون هم سعی میکردن اصلاً نگاه نکنن!
ـ توی خیابون اگر مسلمونی از کنارمون رد میشد حتماً سلام علیک میکرد! کامل هم میگفتن: "سلامٌ علیکم"! منتظر جواب هم نمیموندن. فقط نوعی ابراز همنوعی بود انگار. کافهدارها و رستوراندارها هم برای جلب مشتری سلام علیک رو یاد گرفته بودن!
ـ و اما یک نکته بسیار بسیار مُهُم! موجودات ذکور اونجا به چشم نه چندان برادری(D:!!!)، خیلی خیلی خوشگل، خوش استیل، خوشتیپ و کلاً همه چی تمام بودن! D: یعنی در این حد که پسرای ایرانی دیگه اصلاً به چشم من نمیان! P:
ـ یک نکته مُهُم دیگه نوع رفتار و رابطه دختر و پسرها بود. یه محبت ملموس و عمیق رو میشد بینشون حس کرد. کسی برای کسی نقش بازی نمیکرد. یعنی من لذت میبردم وقتی رابطههای قشنگشون رو با هم میدیدم. شاید یه دلیلش این باشه که هیچ اجباری توی روابط نیست. یعنی دو نفر تا زمانی با هم هستن که همدیگه رو واقعاً میخوان. و وقتی هم دیگه نخواستن همو، هر کی میره پی کار خودش. من اصلاً نمیخوام ارزشگذاری کنم و بگم این خوبه یا بد ولی میخوام بگم وجود فشار حالا به هر طریقی، میتونه حتی روابط انسانی رو هم خراب کنه!
ـ و اما چیز عجیبی که چشم من اصلاً بهش عادت نداشت این بود که در رابطه دخترها و پسرها به هیچ وجه دختر نماد ناز و پسر نماد نیاز نبود! اینقدر دخترا رو دیدم که پسرا رو ناز میکردن و قربون صدقهشون میرفتن! اصلاً اینطوری نبود که دختره خودشو لوس کنه و ناز کنه و پسره هم ناز بکشه! روابط کاملاً انسانی بود. من اینو که به همکارام گفتم اونا گفتن مردای ایرانی با مردای اونجا فرق دارن. اونطرفیها مرداشون سردن ولی اینطرفیها نزده میرقصن وای به اینکه بزنی براشون! راست و دروغش پای خودشون! ;)
ـ این سفر علاوه بر چیزای دیگه از لحاظ همسفر هم با سفرهای دیگهم خیلی فرق داشت. فاصله سنی من و عمه جان حدوداً 20 ساله و این میتونست مشکل ساز باشه! ولی باور نمیکنید که این عمه خانم چقققددددررر به دل من راه میومد و اصلاً هر چی من میگفتم محال بود بگه نه! کلاً سفر با آدمهای مؤمن واقعی برام خیلی لذت بخشه. چون محبت و رأفت و خضوع رو همزمان دارن و این صفات برای یه همسفر لازمه.
ـ در مورد (روم به تیفال) دستشویی و غذا مشکلات فراوون بود! در یک کلام بگم که اینا هم کثیفن هم نمیدونن غذا اصلاً چی هست! همون مک دونالد هم که کشتن ما رو بس که از غذاش تعریف کردن، هیچی نبود! تازه سسش حالمو هم بد کرد! یعنی من وقتی برگشتم دچار فقر غذایی شده بودم رسماً!
ـ تو خیابونا من آرامش نداشتم که! یا کبوترایی که از جلوی پای آدم نمیپریدن بود یا سگ! یه عالمه سگ ولگرد تو خیابونا بود که همهش هم خواب بودن! معتاد بودن انگار! درضمن من احساس امنیت هم نمیکردم. چون همهش با خودم فکر میکردم همین الانه که یه نژادپرست با چاقو به ما حمله کنه! که البته محتمل هم بود!
ـ کلاً همه چی گرون بود! حتی آب! ما آبو از نیم یورو تا 2 یورو خریدیم! مترو و اتوبوس و تاکسی هم که هیچی! بلیت اتوبوس و مترو یک یورو بود! چند برابر پول متروی ما؟! تاکسی که واویلا بود! یه فاصله 5 دقیقهای رو 5 یورو گرفت! یک دقیقهای 3 یورو! یعنی اینا خلن اگه نیان ایران! ایران همه چی مفته بابا!
ـ از مردم یونان اصلاً خوشم نیومد! برخلاف چهرههای گرمشون، رفتار سردی داشتن. خیلی هم کلاهبردار بودن به نظر من با اون تورهاشون! توی آدرس دادن که واقعاً روی بعضی از اقوام ایرانی رو سفید کردن! یعنی بمیرم هم حاضر نیستم یونان زندگی کنم! (میخواستم بگم اگه میلیاردی هم بهم پول بدن حاضر نیستم برم زندگی کنم دیدم دروغ میشه! ;) ).
ـ یونانیها درسته آدمای مزخرفی بودن ولی احترامی میذاشتن به عابر پیاده که بیا و ببین! که اونم البته ناشی از قوانین سفت و محکمه وگرنه خودشون اینکاره نیستن! محال بود در فاصله چند متری از عابر ترمز نکنن! مثل ایران نبود که رانندهها به قصد کشت به آدم نزدیک میشن! بعدش هم یه ماشینای کوچولویی بود، دو نفره! یعنی صندلی عقب نداشت اصلاً. جون میداد برا پارک کردن تو خیابونای تهران! پژو 206 هم خیلی زیاد بود. پلیسهاشونم خیلی خوشتیپ بودن! ;)
ـ از آکرو پلیس که برمیگشتیم برای خرید سوغاتی و اینا یه گشتی تو مغازههای اطراف زدیم. از یکی از مغازهها یه انگشتر نقره برای خواهرم و یه انگشتر طلا برای مامانم گرفتم با طرح سنتی یونان که البته اینجا معروفه به طرح ورساچه! دختر فروشنده برخلاف بقیه هموطناش، دختر خیلی گرمی بود. لبخند اصلاً از لبش نمیرفت. اسمش کلوپاترا بود. میگفت این اسم با اینکه یه اسم قدیمی مصریه ولی تو یونان خیلی طرفدار داره. همینطور که صحبت میکردیم و در خلال صحبتا سن منو فهمید کلی تعجب از خودش درکرد! میگفت اصلاً بهت نمیاد! D: تازهشم به من گفت very beautiful Iranian girl! دلتون بسوزه! بالأخره نمردیم و یکی عاشقمون شد! حالا چه فرقی میکنه دختر باشه یا پسر! D:
ـ برگشتنه توی فرودگاه ترکیه رفتیم مسجد فرودگاه که نماز بخونیم. یه خانومی کتابچه کوچیکی رو که دستش بود و توش نمازها رو نوشته بود، نشونمون داد و با زبون بیزبونی پرسید الان وقت کدوم نمازه. تازه مسلمون بود. بلوز آستین بلند با دامن و جوراب پوشیده بود ولی روسری نداشت. موقع نماز یه پیراهن گشاد بلند تنش کرد و یه روسری محکم سرش. روس بود. همچین با تعجب به مُهر ما نگاه می کرد! بعدش هم یه دختر روس خیلی خوشگل اومد با حجاب کامل اسلامی. میگفت مسکو و سن پترزبورگ مسلمون زیاد داره.
ـ قبل از اینکه بریم عمه جان گفتن آدم وقتی میره خارج دوست داره هر چی زودتر برگرده به کشور خودش. من اونموقع بهش گفتم شاید شما اینطوری باشید. من که نیستم! ولی آقا به طرز باورنکردنیای من از همون شب اول دلم تنگ بود! خودمم باورم نمیشد! من اینهمه مسافرت رفتم اما حتی یکبار هم احساس دلتنگی نکرده بودم! ولی ایندفعه ...! روزی که داشتیم برمیگشتیم با تمام وجود خوشحال بودم! و در نهایت به این نتیجه رسیدم که من آدم خارج زندگی کردن نیستم! بنابراین دکترا گرفتن کلاً مالید! چون محاله توی این جو افتضاح دانشگاههای ایران، من دوباره ادامه تحصیل بدم! مگر اینکه خر بشم و خر شدن هم که خوراک منه! ;)
ـ از اونجایی که همه گفتنیها در این مقال نمیگنجه و من مجبورم الان سر و تهشو هم بیارم فقط اینو بگم که جای دوستام و گفتن و خندیدن با اونا توی همچین شرایطی خالی بود به توان بینهایت!
خییییییییییییییللللللللللللللیییییییییییییییی زیاد شد! والسلام دیگه!
ـ تنها احساسی که روزای اول غالب بود، احساس تأسف و افسوس بود! از اینکه میدیدم اونا هیچی ندارن و خوشحالن و ما همه چی داریم و ناراحتیم، حرص میخوردم!
ـ آتن شهر پیشرفتهای نبود. کلاً فکر کنم شرق و جنوب اروپا زیاد کشورهای مالی نباشن. به نظر هم نمیومد رفاه در حد بالایی باشه. ولی مردم راحت بودن و راضی! اینو از اونجا میگم که چهرههای عبوس نمیدیدم و خنده و شادمانی هم به هر بهانهای به راه بود.
ـ شاید باور نکنید ولی ایران کشور نعمتهاست! ما همه چیز داریم. از انواع خوراکیها و معادن و امکانات گرفته تا انواع اقلیمها. یعنی این کشور بالقوه توانایی تبدیل شدن به بهشت برین رو داره! در مقابل اونا هیچی ندارن! نه آب و هوا و اقلیم درست و حسابی، نه خاک و خوراکی، نه معدن و انرژی و نفت! حالا این وسط چرا اونا شادن و ما ناشاد خودتون پیدا کنید پرتقال فروش را!
ـ در گفتگو با مردم ملیتهای مختلف کاشف به عمل اومد که همه اونا میدونن ایران کشور بسیار زیبا با جاذبههای توریستی فراوونه. ولی همهشون به خاطر شرایط سیاسی میترسیدن بیان ایران. البته مستقیماً نمیگفتن میترسن و لی از حرفاشون تابلو بود!
ـ یه چیز جالب! اونا هم تقریباً یکی دو روز بعد از ما انتخابات داشتن! انتخابات نخست وزیری انگار. دو تا نامزد بودن که به فاصله 10 کیلومتر به 10 کیلومتر یه عکس تبلیغاتی ازشون میدیدی! مردم که کلاً سیاست تعطیل! اصلاً فکر کنم کسی به این مسأله حتی فکر هم نمیکرد! منم هی ذهنم ناخودآگاه میرفت سمت مقایسه حال و هوای انتخاباتی خودمون و شور و اشتیاق وافر مردم و سردی و بیتفاوتی اونا! البته من نمیدونم کدومش بهتره!
ـ من تا حالا فکر نمیکردم ایرانیا اینقدر نسبت به سایر ملل دنیا منزوی باشن! یعنی اینقدر ما رو ایزوله کردن که جز خودمون و دور و بریهامون و افکاری که بهمون تزریق میکنن از هیچ چیز دیگهای اطلاع درست و حسابی نداریم، جز چیزای محدودی که تو کتابا و وب خوندیم یا دیگران برامون تعریف کردن! هیچ چیز، ملموس و نزدیک نیست. اصلاً یه طوریه که آدم اعتماد به نفسشو از دست میده! شاید یکی از عللی هم که ایرانیا وقتی میرن اونور سخت دچار هوم سیک میشن، همین بیگانگی با سایر ملل و فرهنگها باشه. اینجاست که تضادها و پارادوکسها سر برمیارن و آدم مستأصل میشه! هی با خودت میگی من شونصد ساله که دارم اینطوری فکر میکنم و یقین هم دارم که فکرم درسته، پس چرا الان که واقعیت زنده رو دارم میبینم حس میکنم فکرام و عقایدم تزلزل پذیره!
ـ یکی از چیزایی که خیلی به نظرم اومد این بود که انگار ظاهر هیچ اهمیتی برای اینا نداشت! به خصوص برای دخترا (البته چون من خودم دخترم و میدونم دخترای ایرانی درگیر چه چیزایی هستن دقتم بیشتر معطوف به دخترا بود! آره اروای ننه جونم! D:)!!! آرایش که مطلقاً وجود نداشت. دماغ عمل کرده محال بود ببینی! لباسها اگر چه صرفهجویی زیادی در پوشش داشتن ولی همین لباسای لختی هم در نهایت سادگی بودن! یه پارچه نخی معمولی! خلاصه همه همون چیزی بودن که واقعاً هستن. من کلی دختر سیبیلو دیدم با دوست پسراشون! دخترای اینجا فشار زیادی بهشون وارده. نمیدونم دقیقاً برای چی ظاهر اینهمه برای دخترای ما مهمه. شاید نیاز به جلب توجه. شاید چون جز صورت و یه مقداری از موها ابزار دیگهای ندارن برای نمایش. درصد زیادی حاضرن زجر اعمال جراحی زیبایی رو بکشن ولی یه خورده قیافهشون تغییر کنه. دوست خود من به من میگفت خیلی بد و زشته که یه دختر وقتی با نامزدش داره صحبت میکنه عینک رو چشماش باشه! اینا چیزاییه که وجود داره. ولی با اینحال نمیشه از ما ایراد گرفت. اینا همهش ریشه در مشکلات اجتماعیمون داره. وقتی خیلی چیزها سر جاش نباشه اثراتش به شکل انحرافی از اینور و اونور میزنه بیرون!
ـ علاوه بر مورد بالا در یک کلام میتونم بگم مردم ما نه تنها غرق در تجملاتن بلکه گرفتار اونن! ما اینقدر درگیر حاشیه و تجملات هستیم که اصل زندگی از یادمون رفته. ما چه هنری داریم جز اینکه روز به روز زندگی رو به خودمون سختتر کنیم؟! من کوچکترین نشونهای از تجملات و تمایل به اون رو در مردم ندیدم! اونا کلاً رها زندگی میکنن و ما در بند! میدونین رها یعنی چی؟!
ـ مردم بلاد کفر از یه چارچوب خاص نمیتونن خارج بشن! انگار گذاشتنشون توی یه مسیر مسقیم و بهشون گفتن همینطور صاف باید برید! نه چپ، نه راست! من قبلاً هم گفته بودم اینا آی کیوهاشون پایینه، الان دیگه مطمئن شدم! بابا جان! چهار تا راه دیگه جز اونی که شما می دونید و بهتون گفتن هم وجود داره! یه خورده اون دوگوله رو یه کار بندازین! جدی الکی نیست که میگن ایرانیا باهوشن! درسته که این هوشه فقط زده تو کار خلاف ولی خب وجود داره دیگه! علاوه بر این خیلی هم ترسوئن! ترسوها!
ـ به نظرم اومد که هیچ دید خوبی نسبت به مسلمونها وجود نداره! یعنی اینهمه تبلیغاتی که در سراسر دنیا بر ضد اسلام و مسلمونها میشه، واقعاً تأثیر داشته. متأسفانه همه به مسلمونها به دید تروریست نگاه میکنن. البته و صد البته این دیدگاه علاوه بر تبلیغات منفی ناشی از عملکرد دولتها و ملتهای مسلمون هم بوده! چند بار که توی آسانسور بودیم، در که باز میشد و ملت ما رو با حجاب میدیدن، قشنگ میشد دید که جا خوردن! بعضیهاشون توی آسانسور پشت به ما میایستادن، بعضیهاشون هم سعی میکردن اصلاً نگاه نکنن!
ـ توی خیابون اگر مسلمونی از کنارمون رد میشد حتماً سلام علیک میکرد! کامل هم میگفتن: "سلامٌ علیکم"! منتظر جواب هم نمیموندن. فقط نوعی ابراز همنوعی بود انگار. کافهدارها و رستوراندارها هم برای جلب مشتری سلام علیک رو یاد گرفته بودن!
ـ و اما یک نکته بسیار بسیار مُهُم! موجودات ذکور اونجا به چشم نه چندان برادری(D:!!!)، خیلی خیلی خوشگل، خوش استیل، خوشتیپ و کلاً همه چی تمام بودن! D: یعنی در این حد که پسرای ایرانی دیگه اصلاً به چشم من نمیان! P:
ـ یک نکته مُهُم دیگه نوع رفتار و رابطه دختر و پسرها بود. یه محبت ملموس و عمیق رو میشد بینشون حس کرد. کسی برای کسی نقش بازی نمیکرد. یعنی من لذت میبردم وقتی رابطههای قشنگشون رو با هم میدیدم. شاید یه دلیلش این باشه که هیچ اجباری توی روابط نیست. یعنی دو نفر تا زمانی با هم هستن که همدیگه رو واقعاً میخوان. و وقتی هم دیگه نخواستن همو، هر کی میره پی کار خودش. من اصلاً نمیخوام ارزشگذاری کنم و بگم این خوبه یا بد ولی میخوام بگم وجود فشار حالا به هر طریقی، میتونه حتی روابط انسانی رو هم خراب کنه!
ـ و اما چیز عجیبی که چشم من اصلاً بهش عادت نداشت این بود که در رابطه دخترها و پسرها به هیچ وجه دختر نماد ناز و پسر نماد نیاز نبود! اینقدر دخترا رو دیدم که پسرا رو ناز میکردن و قربون صدقهشون میرفتن! اصلاً اینطوری نبود که دختره خودشو لوس کنه و ناز کنه و پسره هم ناز بکشه! روابط کاملاً انسانی بود. من اینو که به همکارام گفتم اونا گفتن مردای ایرانی با مردای اونجا فرق دارن. اونطرفیها مرداشون سردن ولی اینطرفیها نزده میرقصن وای به اینکه بزنی براشون! راست و دروغش پای خودشون! ;)
ـ این سفر علاوه بر چیزای دیگه از لحاظ همسفر هم با سفرهای دیگهم خیلی فرق داشت. فاصله سنی من و عمه جان حدوداً 20 ساله و این میتونست مشکل ساز باشه! ولی باور نمیکنید که این عمه خانم چقققددددررر به دل من راه میومد و اصلاً هر چی من میگفتم محال بود بگه نه! کلاً سفر با آدمهای مؤمن واقعی برام خیلی لذت بخشه. چون محبت و رأفت و خضوع رو همزمان دارن و این صفات برای یه همسفر لازمه.
ـ در مورد (روم به تیفال) دستشویی و غذا مشکلات فراوون بود! در یک کلام بگم که اینا هم کثیفن هم نمیدونن غذا اصلاً چی هست! همون مک دونالد هم که کشتن ما رو بس که از غذاش تعریف کردن، هیچی نبود! تازه سسش حالمو هم بد کرد! یعنی من وقتی برگشتم دچار فقر غذایی شده بودم رسماً!
ـ تو خیابونا من آرامش نداشتم که! یا کبوترایی که از جلوی پای آدم نمیپریدن بود یا سگ! یه عالمه سگ ولگرد تو خیابونا بود که همهش هم خواب بودن! معتاد بودن انگار! درضمن من احساس امنیت هم نمیکردم. چون همهش با خودم فکر میکردم همین الانه که یه نژادپرست با چاقو به ما حمله کنه! که البته محتمل هم بود!
ـ کلاً همه چی گرون بود! حتی آب! ما آبو از نیم یورو تا 2 یورو خریدیم! مترو و اتوبوس و تاکسی هم که هیچی! بلیت اتوبوس و مترو یک یورو بود! چند برابر پول متروی ما؟! تاکسی که واویلا بود! یه فاصله 5 دقیقهای رو 5 یورو گرفت! یک دقیقهای 3 یورو! یعنی اینا خلن اگه نیان ایران! ایران همه چی مفته بابا!
ـ از مردم یونان اصلاً خوشم نیومد! برخلاف چهرههای گرمشون، رفتار سردی داشتن. خیلی هم کلاهبردار بودن به نظر من با اون تورهاشون! توی آدرس دادن که واقعاً روی بعضی از اقوام ایرانی رو سفید کردن! یعنی بمیرم هم حاضر نیستم یونان زندگی کنم! (میخواستم بگم اگه میلیاردی هم بهم پول بدن حاضر نیستم برم زندگی کنم دیدم دروغ میشه! ;) ).
ـ یونانیها درسته آدمای مزخرفی بودن ولی احترامی میذاشتن به عابر پیاده که بیا و ببین! که اونم البته ناشی از قوانین سفت و محکمه وگرنه خودشون اینکاره نیستن! محال بود در فاصله چند متری از عابر ترمز نکنن! مثل ایران نبود که رانندهها به قصد کشت به آدم نزدیک میشن! بعدش هم یه ماشینای کوچولویی بود، دو نفره! یعنی صندلی عقب نداشت اصلاً. جون میداد برا پارک کردن تو خیابونای تهران! پژو 206 هم خیلی زیاد بود. پلیسهاشونم خیلی خوشتیپ بودن! ;)
ـ از آکرو پلیس که برمیگشتیم برای خرید سوغاتی و اینا یه گشتی تو مغازههای اطراف زدیم. از یکی از مغازهها یه انگشتر نقره برای خواهرم و یه انگشتر طلا برای مامانم گرفتم با طرح سنتی یونان که البته اینجا معروفه به طرح ورساچه! دختر فروشنده برخلاف بقیه هموطناش، دختر خیلی گرمی بود. لبخند اصلاً از لبش نمیرفت. اسمش کلوپاترا بود. میگفت این اسم با اینکه یه اسم قدیمی مصریه ولی تو یونان خیلی طرفدار داره. همینطور که صحبت میکردیم و در خلال صحبتا سن منو فهمید کلی تعجب از خودش درکرد! میگفت اصلاً بهت نمیاد! D: تازهشم به من گفت very beautiful Iranian girl! دلتون بسوزه! بالأخره نمردیم و یکی عاشقمون شد! حالا چه فرقی میکنه دختر باشه یا پسر! D:
ـ برگشتنه توی فرودگاه ترکیه رفتیم مسجد فرودگاه که نماز بخونیم. یه خانومی کتابچه کوچیکی رو که دستش بود و توش نمازها رو نوشته بود، نشونمون داد و با زبون بیزبونی پرسید الان وقت کدوم نمازه. تازه مسلمون بود. بلوز آستین بلند با دامن و جوراب پوشیده بود ولی روسری نداشت. موقع نماز یه پیراهن گشاد بلند تنش کرد و یه روسری محکم سرش. روس بود. همچین با تعجب به مُهر ما نگاه می کرد! بعدش هم یه دختر روس خیلی خوشگل اومد با حجاب کامل اسلامی. میگفت مسکو و سن پترزبورگ مسلمون زیاد داره.
ـ قبل از اینکه بریم عمه جان گفتن آدم وقتی میره خارج دوست داره هر چی زودتر برگرده به کشور خودش. من اونموقع بهش گفتم شاید شما اینطوری باشید. من که نیستم! ولی آقا به طرز باورنکردنیای من از همون شب اول دلم تنگ بود! خودمم باورم نمیشد! من اینهمه مسافرت رفتم اما حتی یکبار هم احساس دلتنگی نکرده بودم! ولی ایندفعه ...! روزی که داشتیم برمیگشتیم با تمام وجود خوشحال بودم! و در نهایت به این نتیجه رسیدم که من آدم خارج زندگی کردن نیستم! بنابراین دکترا گرفتن کلاً مالید! چون محاله توی این جو افتضاح دانشگاههای ایران، من دوباره ادامه تحصیل بدم! مگر اینکه خر بشم و خر شدن هم که خوراک منه! ;)
ـ از اونجایی که همه گفتنیها در این مقال نمیگنجه و من مجبورم الان سر و تهشو هم بیارم فقط اینو بگم که جای دوستام و گفتن و خندیدن با اونا توی همچین شرایطی خالی بود به توان بینهایت!
خییییییییییییییللللللللللللللیییییییییییییییی زیاد شد! والسلام دیگه!
Labels: اجتماع, ایران, جهان, خاطرات, سفر, سفرنامه, عمومی, فرهنگ, مردم شناسی