● آشفتهتر ز آشفتگان روزگارم ...
از دیروز سردرد بهطور خفیف شروع شده بود. گفتم بهش محل نذارم خودش خوب بشه. ولی باز امروز از صبح شروع شده بود و ولکن هم نبود. با اینکه یک عالم کار انجام نشده داشتم و میخواستم اضافهکار بمونم، ولی نتونستم. خونه که رسیدم سردردم اوج گرفته بود. حالت تهوع بدی داشتم. سریع یه استامینوفن کدوئین بالا انداختم و ولو شدم رو تخت. بیدار که شدم ساعت یک ربع به هشت بود. هنوز منگ بودم و حال خوشی نداشتم.
کلاً چند روزیه حالم خوش نیست. دلم گرفته. اینبار استثنائاً دلیلش رو هم میدونم ولی خب کاریش نمیتونم بکنم. احساس میکنم کمی عصبی هستم. سعی میکنم به خودم مسلط باشم ولی یکی از بدیهای هر روز دیدن بعضی آدمها اینه که برای تغییر رفتارت، برای حال و حوصله نداشتنت و برای ساکت شدنت باید حداقل یک دلیل منطقی داشته باشی وگرنه کلی عجیب و غریب و مشکوک بهنظر میای. کاش میشد بعضی وقتها آدم گورش رو گم کنه و بره یه جایی که نه کسی بشناسدش و نه کسی سراغشو بگیره. نه غار تنهایی بلکه یه جایی وسط آدمهای غریبه!
پناه بردم به دامن کتابها. کتابهای همیشه التیامبخش هم این روزها، چاره نیستن! ماشاءالله از سطر سطرِ هر چی که میخونی همینطور غم و غصه میباره و حال آدمو بدتر میکنه. حالا که فکرشو میکنم، میبینم که چه فایده آدم گورش رو گم کنه؟! چیزی که باید بره این فکر و خیالاته که تا اینا هستن تو هر خرابشدهای که بری وضعت بهتر از این نمیشه! خب شاید الان اصلاً زمان مناسبی نباشه برای اینکه راه حل پیدا کنم. بعداً باید بشینم ببینم چی از کجا غلط بوده که هیچوقت معادلات درستی به دست نمیارم! فردا در موردش فکر میکنم!
Labels: دغدغههای ذهنی, روزنوشت, شخصی