● امروز ...
- امروز بعد از سحر خواب عجیبی میدیدم. من و بیتا کنار دریا بودیم. یک قسمتی از دریا رو با یه طناب جدا کرده بودن. یک طرفش صاف و آروم، یک طرفش مواج و خشمگین. توی اون قسمت آروم، یه لنجمانندی بود که رفتیم سوارش شدیم. یکدفعه یه موج اومد و پرت شدیم توی آب. اتفاق خاصی نیفتاد. رفتیم توی ساحل. بعدش توی یه جمع بودیم همون کنار آب. یکدفعه همه چیز متلاطم شد. یه شن نرم و روشن، همه سطح دریا رو پوشوند. تا چشم کار میکرد، تا بیکرانِ دریا، شن بود و شن بود و برهوت! انگار که هیچوقت آبی نبوده. وحشتناک بود.
- امروز معاون قسمتمون اومد و در مورد کاری که چند روز پیش با هم انجام داده بودیم صحبت میکرد. من هر چی به ذهنم فشار آوردم، یادم نیومد چیکار کرده بودیم! یک چیز محوی از کلیت موضوع یادم بود (اون هم به زور) ولی هر چی تلاش کردم کاری رو که انجام داده بودیم به خاطر نیاوردم! انگار یه قسمت از حافظهم پاک شده بود. خیلی موقعیت بدی بود. یک لحظه وحشت کردم. تازه الان یه چند دقیقهایه که یادم اومده اون کار چی بود! نمیدونم چرا این اتفاق افتاد! احتمالاً زیاد مهم نیست ولی خدا آخر و عاقبت ما رو بهخیر کنه!
- امروز یک جورهای عجیبی دلم گرفته بود. هنوز هم. دلیلش تازه نیست ولی فشارش تازه بود! سعی میکنم به خودم مسلط باشم ولی بعضی وقتها دست خود آدم نیست. این روزها که قرآن زیاد میخونم، دهها بار دیدم که در توصیف مؤمنین و بندگان خاص و اولیاء میگه: «و لا خَوفٌ علیهم و لا هُم یَحزَنون». من اما پُر از ترسم، پُر از حزن و اندوه. هیچوقتِ زندگیم نبوده که دور از اینا باشم. روز به روز هم وضعیت بدتر میشه. من در کجای معادله این عالم قرار دارم که اینقدر ضعیفم؟! فقط الان تفاوت عجیبی وجود داره. جنس غمِ این روزهام از جنس غم گذشتهها نیست. تجربه تازهایه، هرچند کمی غمانگیز!
Labels: روزنوشت