● مادرم
شاید این نوشته برای اولین پست بودن در سال جدید زیاد جالب نباشه ولی خب حالا که بیخوابی زده به سرم چارهای نیست جز نوشتن.
عکسها و فیلمهایی که از دوران بچگی برای آدم میمونه با اینکه خیلی خواستنی و هیجانانگیزه ولی در عین حال آدم رو در غمی عمیق فرو میبره. آدمایی رو میبینی که زمانی تو زندگیت بودن، عاشقشون بودی، کشته محبتاشون، ولی حالا دیگه نیستن. شدن یه خاطره، یه خاطره دور و غمانگیز. بدتر از همه دیدن پدرها و مادرهاست. نگاه میکنی میبینی یه زمانی چقدر جوون و شاداب بودن، چقدر مأمن و تکیهگاه بودن و چقدر مقتدر و بلامنازع.
وقتی پدر و مادر آدم مریض و ناتوان میشن حس میکنی یه تیکه از وجودت فلج میشه. انگار که وجود تو وجودی سوای از اونا نیست. ما هنوز خیلی کوچیک بودیم که مریضی پدرم شروع شد، با یه شوک تکاندهنده. از همون وقت تا الان بابام داره با انواع عملهای جراحی و قرصهای مختلف با مریضیش دست و پنجه نرم میکنه. الان هزارساله که ما همیشه یه گوشهی ذهنمون درگیر و نگرانه. با اینحال تو همه این مدت مامان قرص و محکم مثل کوه پشت سرمون بود و نمیذاشت غرق بشیم تو حسها و افکار ناجور.
مادر آدم، همه کس آدمه. همه اینو میدونن. وای به حال وقتی که همه کسات از پا بیفته! مامان یه دفعهای از پا افتاد. همینطور بدون مقدمه. اینقدر که ما فکر میکردیم نکنه تمارض میکنه از بسکه سالار بود برای خودش. خدا ما رو ببخشه. مریضیش رو بعد از یکسال این دکتر و اون دکتر بردن، خودم تشخیص دادم. از روی علایمش. تازه از کربلا برگشته بودیم با اون حال زاری که داشت. خیلی سخت بود کنار اومدن با بیماری مامان. الان که من دارم اینا رو میگم بیشتر از یکسال از اونموقع گذشته ولی باز هم دستم داره میلرزه و اشکم سرازیره. یعنی میخوام شدت سخت بودن تحمل مریضی مامانو بگم.
حالا با اینکه هم اون و هم ما با مریضی کنار اومدیم، ولی دیدن همین عکس و فیلما باز داغ دل منو تازه میکنه. منظرهی ویرانی آدمها غمانگیزترین منظرهی دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس میرفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته. ببینی کسی خود را ملکهای میپنداشته و تو را بندهی زرخرید، حالا منتظر گوشهی چشمی است به او بکنی ... . فکر نکنم کسی به اندازه مامان من تو زندگیش بدبختی کشیده باشه. الان هم که همه سختیها گذشته و امور به سامان شده، یعنی درست همین وقتی که میتونه از زندگیش لذت ببره، اینطوری مریض شده. مامانِ من بعد از اون همه سختی و زجری که تو زندگیش کشید، این حقاش نبود. نه اینکه یه وقت خدایی نکرده بخوام ناشکری کنما ولی خب دلم از اون تهِ تهش میسوزه و آتیش میگیره براش.
ولی خب چارهای نیست. دنیاست با همه ناملایمات و سختیهاش. باید باهاش ساخت حتی اگر کلاً طعم واقعی خوشی رو فراموش کنی. وقتی همیشهی خدا یه فکری یه جایی از ذهنت رو مشغول کرده، دیگه خیلی از لذتها برات گذریه و عمق پیدا نمیکنه. من خیلی وقته که هیچ دعای اساسیای به غیر از شفای بیماران و پدر و مادرم ندارم. امیدوارم یک روزی خدا دعای منو بشنوه و با لطف بیانتهاش اجابت کنه. شما هم دعا کنید. بالأخره هر نفسی حقه!
Labels: ترس, دغدغههای ذهنی, روزنوشت, زندگی