● آه ای زندگی!
باز امروز از اون روزا بود. از اون روزای گندِ به دردنخور. وقتی این دل لامصب میگیره دیگه گرفته. با هزارتا چَنته هم باز نمیشه. شاید هم خیلی نباید تقلا کرد. باید بذاری بگذره. ذهنم شلوغه. به قول یکی توی سرم صدا هست. این سروصداها باید بخوابه وگرنه اگر صد سال هم به همین شکل بگذره، باز دردی از ما دوا نمیشه.
آدم هر چی بزرگتر میشه، رنگ باختن آرزوهاش رو بیشتر میبینه. حتی گاهی کار به جایی میرسه که روزانه و ساعت به ساعت، مرگ آرزوهات رو جلو چشمت میبینی. در زندگی اگر چند چیز خیلی بد باشه، قطعاً یکیش رسیدن به همین نقطهس. کارای زیادی میشه انجام داد تا به این نقطه نرسید یا حداقل بودن در این وضعیت رو متوجه نشد ولی اگر به هر دلیلی کار به اینجا رسید، یعنی اوضاع خیلی وخیمه و به احتمال زیاد دیگه کاریش نمیشه کرد. توی همین نقطهس که حتی چیزهایی که برای دیگران خیلی عادی و روزمرهس، برای تو میشه یه آرزوی دستنیافتنی!
خسته شدم بسکه با ای کاشها و اما و اگرها زندگی کردم، از این دلگیریهای گاه و بیگاه که حالا زمان اومدنشون هی داره کوتاهتر و کوتاهتر میشه. آخه آدم تا کی میتونه بشینه و از زمین و زمان و فلک گلایه کنه؟! اشکال من و ما اینه که بلد نشدیم زندگی کنیم. معناش رو نفهمیدیم. درست بهش نگاه نکردیم. این شاید تقصیر پدر و مادرهامون باشه. شاید هم تقصیر جامعهس که زندگی رو تو یه چارچوب خاص و خیلی محدود به ما معرفی کرده. به هر حال چیزی که واضحه اینه که مشکلی وجود داره. مشکلی که من و امثال من رو به اینجا رسونده. مشکلی که اگرچه لاینحل نیست، ولی به هر دلیلی راهحلهای خیلی سادهای هم نداره. آیا ذهنی که با یک عالمه علامت سؤال پر شده، روزی پاک و نجاتیافته خواهد شد؟
Labels: آدم, اجتماع, تنهایی, دغدغههای ذهنی, روزانه, زندگی, شخصی