- دیروز یه یاروئه اول صبح زنگ زده به تلفن داخلی یکی از بچهها که چون نبود من برداشتم. میگه: «خانم فلانی هست.» میگم: «نه، شما؟» میگه: «ایشون پدری به نام مرتضی داره؟» میگم: «بله، شما؟» میگه: «اسم برادرش عباسه؟» با عصبانیت گفتم: «با خودشون تماس بگیرین بعداً». بعداً هم که دوباره تماس گرفته، باز هم بدون اینکه خودشو معرفی کنه شروع کرده به تهدید کردن و فحش دادن! بعد تازه گفته اونی که من قبلاً باهاش حرف زدم صداش اینطوری نبوده، چرا خودش حرف نمیزنه! یکی نیست بهش بگه آخه مردکِ الدنگ، اول مطمئن شو داری با اونی که میخوای صحبت میکنی بعد هر حرف مفتی که خواستی بزن! حالشون خوب نیست به خدا!
- دیروز تماس گرفتم با یکی از همکاران شهرستان که تکلیف فایلی رو که با تأخیر زیاد قرار بوده بفرسته، مشخص کنم! حالا اینکه هر پنج دقیقه یکبار یه فایل فرستاده و معلوم نیست کدومش درسته به کنار، هی اول و آخر حرفاش یه عزیزم و جانم میچسبونه! من ناراحت از اینکه این هی داره وقتمو تلف میکنه و فایلش هم درست نیست، با جدیت و عصبانیتی که به زور کنترلش کردم دارم میگم چیکار کنه، اونم زده به مسخرهبازی و چرت و پرت گفتن! دِ زهرمار و عزیزم!
- دیروز بعد از تموم شدن کلاس عکاسی، رفتم پیش استاد که یه سؤال ازش بپرسم. تا منتظر بودم که استاد دفتر دستکشو جمع کنه، چندتا از پسرای کلاس هم جمع شدن دور میز برای سؤال پرسیدن. بعد استاد برگشت به من گفت برو رو اون صندلی (صندلیِ جلوی میزِ استاد) بشین سؤالتو بپرس. اول محل نذاشتم و ادامه دادم. باز حرفمو قطع کرد و گفت: «برو بشین اونجا راحت سؤالتو بپرس». ما هم تو رودربایستی دیگه بهزور رفتیم نشستیم. تا جواب منو هم نداد، نذاشت بقیه سؤال کنن. من اول فکر کردم قراره پشت صندلی با دوربین کار خاصی انجام بدم که اینهمه اصرار میکنه به نشستن. بعد دیدم نه بابا، انگار فقط میخواست منو دور کنه از اون ازدحامِ دورِ میز! یا حداقل حدس من اینه. بههرحال جالب بود برام.
Labels: اجتماع, روزمره, شخصی, فرهنگ