● پلیس پلاس عشق!
- من که فکر میکردم هفدهم اعتبار گواهینامهم تموم میشه (نکردم یه نگاه بکنم اقلاً!) بدو بدو صبح پنجشنبه هفته قبل رفتم برای تمدید. هیچ مدرکی از مدارک لازم رو نداشتم. شانس آوردم عکاسی باز بود و سر بیست دقیقه عکسو برام آماده کرد. مبالغ رو هم تو بانک پرداخت کردم و سریع خودمو رسوندم به پلیس+10. مدارک رو گرفت و برگه معاینات پزشکی رو داد. گفت که باید تا بیست و هشتم اون برگه رو به همراه گواهی معتبر برای گروه خونی ببرم! یعنی یه آزمایش خون هم باید میبردم! بعد تازه یه نگاه به گواهینامهم انداختم دیدم که بله تا بیست و هشتم وقت دارم! نشون به اون نشون که هنوز مدارکم رو نبردم! D: کارتمون الکترونیکی میشه البته و مهمتر از همه اینکه تمدید 10 ساله شده. تنها نکته مهم قضیه! راستی یه چیز دیگه. برای کارکنان پلیس+10 قبلاً چادر اجباری نبود؟ یعنی جدیداً پلیس اینقدر منورالفکر شده که اجازه بده به کارکنانش بدون چادر بیان؟! اگه واقعاً اینطوری شده باشه، تو این وانفسای رفتن به قهقرا نکته مثبتیه!
- درسته که بعد از گودر خدابیامرز تا مدت مدیدی حالمون خراب بود و شوکه بودیم، ولی خب بعد دیدیم که ضجه موره و این حرفا فایدهای نداره! گودر برگشتنی نیست. بعدم که یه مدت باز هم مدیدی هر کاری میکردیم پلاس به دلمون بشینه و بذاریمش جای گودر نمیشد لامصب! الان یه چند وقتیه که گهگداری یه سر به پلاس میزنم. دارم یواش یواش به تحملش نزدیک میشم. بهخصوص اینکه دوستان عزیز گودری هم خیلیاشون هستن اونجا هرچند نمیدونم چرا پلاس اینقدر خنگ و غیرخلاقه! هر چی باشه بالأخره تاریخ ثابت کرده که ما هرچقدر هم مقاومت کنیم، آخرش باید به اجبار تن بدیم. اولین بارمون نیست که. ما هم تن دادیم دیگه! ;) حالا بدینوسیله از دوستان غایب هم دعوت میکنیم که قدم رنجه فرموده تشریف بیارن جمعمون جمع شه باز D:
- دیشب این فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» رو دیدم. بازی کیت وینسلت رو خیلی دوست داشتم. فیلم جالبی بود. کلاً فیلمهای انسانی رو دوست دارم. فیلمهایی رو که انسان و احساساتش در اونها تکریم میشه. انسان موجود ارزشمندیه و عشق، بالاترین نشانه تفاوت انسان و برتر بودنشه. عشق شاید از یاد آدم بره ولی هرگز فراموش نمیشه و یک جایی در ضمیر ناخودآگاه انسان مثل گوهری گرانبها باقی میمونه. درست مثل همون عشق ازلی. البته تا جایی که من اطلاع دارم، واقعاً به وسیله شوک الکتریکی میشه یکسری خاطرات بد رو از ذهن پاک کرد (هرچند احتمالاً موقتی). ولی ظاهراً یک روش منسوخه و دیگه استفاده نمیشه. با اینحال باید صادقانه اعتراف کنم که دلم میخواست میشد بعضی چیزها رو برای همیشه از ذهنم پاک کنم. یعنی دیلیت نه ها، شیفت دیلیت!
- چه خوبه که کتابها هستن. خوبه که فیلمها و قصهها و داستانها هستن. اگر نبودن دنیا غمانگیزتر از این چیزی که هست میشد! شعر نمیخونم. طاقت شنیدن شعر ندارم. وجودِ ویرانهمون رو داغونتر میکنه. همین که شعر رو به همراه موسیقی میشنوم کفایت میکنه برای له شدن روح! خدایا پس این «اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسری» چی شد؟!
Labels: تنهایی, دغدغههای ذهنی, روزمره, زندگی, غمگساری, فیلم