● زندگی مستقل
چند وقتيه سوداي
جدا شدن از خانواده و تنها زندگي کردن حسابي فکرمو به خودش مشغول کرده. نميدونم
جدا بودن خوبه يا بد و يا حتي چه مشکلاتي رو ممکنه در پي داشته باشه ولي به نظرم
به تجربهش ميارزه. آخه هرچقدر ميشينم با خودم حساب ميکنم، ميبينم که مگه آدم
تا کي ميتونه پيش خانواده زندگي کنه؟ نه که بگم زندگي با خانواده خوب نيست يا
مشکلي وجود دارهها، ولي حتي اگر بخواي سير و روال طبيعي و طبيعت رو نگاه کني هم،
زندگي با خانواده از يک سني به بعد عادي و جالب نيست. حالا هم که ما تقريباً اون
محدودهي "از يک سني به بعد" رو رد کرديم بايد يواش يواش جل و
پلاسمون رو جمع کنيم و بريم سي خودمون.
انجام اين کار البته با حرف زدن در موردش، تومني دو هزار فرق داره! چون زماني که اين تصميمم رو به خانواده اعلام کردم، با مخالفت شديد و غيرمنتظرهاي مواجه شدم! حتي فکرشو هم نميکردم که نظرشون تا اين حد منفي باشه. تازه خانوادهي من، خانواده خيلي سنتي و بستهاي هم نيست! مامانم که زود برداشته ميگه: «مگه پدر و مادر نداري که ميخواي تنها زندگي کني؟!». يا «مردم چي ميگن» يا «مگه از دست ما خسته شدي؟». من هم نميدونم به چه زبوني بگم که بابا آدم دوست داره استقلال رو تجربه کنه. دوست داره خواب و خوراک و روش زندگيش رو خودش انتخاب کنه. تو خونه راحت و بيقيد باشه. نميشه گفت که. اگر هم بگي ميگن مگه همين الان همه اينا رو نداري؟! البته منصفانه اگر بخوام قضاوت بکنم بايد بگم که دارم ولي نه در اون حدي که تو ذهنمه يا دلم ميخواد.
من ميدونم که تنها زندگي کردن مشکلات زيادي داره و حتي ممکنه آدم از پسش برنياد، ولي تا آخر عمر هم اينطوري زندگي کردن خوب نيست. رؤياي استقلال تا موقعي که عملي نشده، سخت وسوسهکنندهس و هيچوقت هم وسوسه و نيازش از بين نميره. متأسفانه جامعه ما هنوز آمادگي پذيرش تنها زندگي کردن افراد و بهخصوص خانمها رو نداره. ولي بالأخره از يه جايي بايد شروع کرد. من اينبار ميخوام مقاومت کنم و رو تصميمم بايستم. فعلاً پول کافي براي اينکار ندارم ولي در اولين فرصتي که بشه کمبود پول رو جبران کرد، حتماً اين کار رو ميکنم. نميدونم چقدر بايد بجنگم ولي قطعاً از همين الان بايد فکرشونو آدماده کنم. شايد بشه راضيشون کرد.
انجام اين کار البته با حرف زدن در موردش، تومني دو هزار فرق داره! چون زماني که اين تصميمم رو به خانواده اعلام کردم، با مخالفت شديد و غيرمنتظرهاي مواجه شدم! حتي فکرشو هم نميکردم که نظرشون تا اين حد منفي باشه. تازه خانوادهي من، خانواده خيلي سنتي و بستهاي هم نيست! مامانم که زود برداشته ميگه: «مگه پدر و مادر نداري که ميخواي تنها زندگي کني؟!». يا «مردم چي ميگن» يا «مگه از دست ما خسته شدي؟». من هم نميدونم به چه زبوني بگم که بابا آدم دوست داره استقلال رو تجربه کنه. دوست داره خواب و خوراک و روش زندگيش رو خودش انتخاب کنه. تو خونه راحت و بيقيد باشه. نميشه گفت که. اگر هم بگي ميگن مگه همين الان همه اينا رو نداري؟! البته منصفانه اگر بخوام قضاوت بکنم بايد بگم که دارم ولي نه در اون حدي که تو ذهنمه يا دلم ميخواد.
من ميدونم که تنها زندگي کردن مشکلات زيادي داره و حتي ممکنه آدم از پسش برنياد، ولي تا آخر عمر هم اينطوري زندگي کردن خوب نيست. رؤياي استقلال تا موقعي که عملي نشده، سخت وسوسهکنندهس و هيچوقت هم وسوسه و نيازش از بين نميره. متأسفانه جامعه ما هنوز آمادگي پذيرش تنها زندگي کردن افراد و بهخصوص خانمها رو نداره. ولي بالأخره از يه جايي بايد شروع کرد. من اينبار ميخوام مقاومت کنم و رو تصميمم بايستم. فعلاً پول کافي براي اينکار ندارم ولي در اولين فرصتي که بشه کمبود پول رو جبران کرد، حتماً اين کار رو ميکنم. نميدونم چقدر بايد بجنگم ولي قطعاً از همين الان بايد فکرشونو آدماده کنم. شايد بشه راضيشون کرد.
Labels: تنهایی, دغدغههای ذهنی, زندگی