● به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
- دارم یه ویدیوی آموزشی تهیه میکنم برای سیستم جدید ورود اطلاعاتمون. حالا مشقتها و گرفتاریها و چونهزدنهای حین ضبط صدا بماند، امروز برای میکس و تدوینش پدرم دراومده! یعنی الان نزدیک پنج ساعته من علافم! از مچ تا سر انگشتها هم دیگه داره گز گز میکنه! این Movie Maker که کلاً خنگ، بقیه نرمافزارها هم بدتر از اون! اگه کسی صدای منو میشنوه، جان هرکس که دوست دارین، یه نرمافزار شسته رفته و ساده که هم بشه باهاش فیلمو برید و هم چند تکه فیلم رو به هم وصل کرد، طوری که کیفیت رو پایین نیاره، به من معرفی کنید! خیر ببینید.
- اون روز بود که یهو بارون گرفت و شهر رو به هم ریخت، همون سهشنبه پیش که بارون نمیبارید بلکه شُر شُر عینهو شیلنگ آبِ فشار قوی (!) میریخت، من یه نیمچه عمل جراحی داشتم! حالا من تو اون شرایط از خیابون فردوسی باید میرفتم زیر پل توانیر! ناگفته پیداست چه فاجعهای رخ داده! یعنی دقیقاً موش آب کشیده! ولی با اینحال چون اولین بارونِ جدیِ پاییزی بود خیلی حال داد. بهخصوص فرداش که آسمونِ همیشه خاکستری تهران، آبی و صاف و تمیز و پاک بود. دمش گرم! D:
- بهانه نوشتن این پست این بود که یاد خوابی رو که دیشب دیدم برای خودم ثبت کنم. خیلی خواب خوبی بود. توی خواب احساس شعف داشتم از حضورش و لمس دستاش. با اینکه تو خواب هم میدونستم دارم خواب میبینم ولی باز هم حس شادی تمام وجودم رو پر کرده بود. تا باد از این جور خواب دیدنها بادا! ;)
Labels: دغدغههای ذهنی, روزنوشت, زندگی, شخصی