● این زندگیِ مزخرف کارمندی!
خیلی خوشم میاد از این آدمایی که هدفدار زندگی میکنن. یعنی زندگیشون باری به هر جهت نمیگذره. همه تلاششون رو هم میکنن که به اون اهدافی که دارن برسن. هیچ دقت کردین؟ همچین آدمایی خیلی شادتر هم زندگی میکنن. اهل غُر زدن و شکایت از زمین و زمان و مقصر دونستن روزگار هم نیستن. اینقدر غبطه میخورم به این آدما! تکلیفشون با زندگی معلومه. خودمو با اونا که مقایسه میکنم واقعاً غصهم میشه!
زندگیِ کارمندی، همه چیزو از افرادی مثل من میگیره. دقیقاً همه چیزو! یه زندگیِ مزخزفِ پُر از روزمرگی. در بهترین حالت فقط یه کارمند خوب هستی و نه بیشتر. نه به علایقت میرسی و نه یه فعالیت مثبت نتیجهبخش داری. همه چیز در یک سکون سنگینه! بعد از کار هم که آدم اینقدر خستهس که هیچ کارِ فکری دیگهای ازش برنمیاد. حداقل از من برنمیاد. ساعت بدن من روزه. یعنی بهترین زمانِ فعالیت مغزیِ من در طول روزه. دقیقاً با آفتاب! بعد وقتی من کل این وقت رو سرِ کارم و مشغول انجام کارهای روتین، دیگه چه زمانی میمونه برام برای کارای دیگه؟ تنها چیزی که از زندگی کارمندی دارم یه تَنِ همیشه خستهس و یه ذهنِ خاموش.
الان به یه جایی رسیدم که خیلی احساس بیسوادی میکنم. فکر میکنم حتی از رشتهای که شش سالِ تموم خوندم، هیچی بلد نیستم (که واقعاً هم بلد نیستم البته!) چه برسه به چیزای دیگه. وقتی حجمِ اطلاعات و دانش روز رو تصور میکنم و اینی که حتی ذرهای از این دریای بیکران رو با خودم ندارم، غصهدار میشم. فاجعهبارتر اینه که اینقدر از هیبتش میترسم، که حتی جرأت نزدیک شدن بهش رو هم ندارم. فقط اینو میدونم که روزبهروز و ساعت به ساعت دارم از قافله علم عقب میمونم. چند وقت پیشها خواب میدیدم که دانشجوی دکترا شدم. سر کلاس بودم و کوچکترین چیزی از حرفایی که استاد میزد نمیفهمیدم. کلافه و سرگردان!
هر کار دیگهای هم که میکنم همینطور نصفه نیمه و بینتیجه باقی میمونه. انگیزه و تلاش هم که در حد صفر. تنها کاری که خوب بلدم غُر زدنه! وقتی ندونی از زندگیت چی میخوای نتیجهای بهتر از این هم عایدت نمیشه. خیلی وقتها شده نشستم با خودم فکر کردم ببینم به چیا علاقه دارم همونو بکنم هدفم و تلاش کنم برای رسیدن بهش. باورتون میشه که به هیچ رسیدم؟ یعنی واقعاً الان چیزی وجود نداره که اونقدر برام جذاب باشه که بتونه انگیزه بشه برای تلاش. به همین خاطر هم هست که به هر کاری دست میزنم به هیچ جای بهخصوصی ختم نمیشه. همین خُرده فعالیتهای گاهبهگاه هم به مشکل کمبود وقت و عدم تمرین برمیخورن و خب طبعاً از اونجایی که هیچ کاری بدون وقت گذاشتن براش به جایی نمیرسه، اوضاع همینی میشه که هست.
خلاصه اینکه عمر ما به سرعت داره به بطالت میگذره و نمیدونیم چکارش کنیم! ای کسانی که انسانهای موفق، راضی و با انگیزهای هستید، خوش به حالتون!
Labels: جنون ادواری, دغدغههای ذهنی, کار